شاید ساعت هشت بود که از خانه بیرون زدم ... مثل هر روز
حتم دارم مترو همان ساعت همیشگی حرکت کرده بود
و من روزنامه ی صبح را ورقی زده بودم
و تا رسیدن به شهر سرمقاله را خوانده بودم
و بی شک اخمی هم کرده بودم
احتمالا میزم را تا نه تمیز و آماده کرده بودم
با نامه های به مقصد رسیده و کاغذ های امضا نشده
و طرفهای دوازده رفته بودم نهار
همان جای همیشگی ... همان آدمهای همیشگی
و با وجود این مطمئنم
که باران بارید
آن روزی که تو هنوز نیامده بودی
حتما سیگار هفتمم را دو و نیم روشن کرده بودم
و تا آن موقع هنوز نفهمیدم بودم ... چقدر غمگینم
احتمالا فقط در روزمرگیِ دیوانه وار،
در گردشِ سرگیجه آور روزم ... غرقه بودم
بدون آنکه بدانم
تکه ای از وجودم را
در سرمای میخکوب کننده ی جایی که نیست
پنهان کرده ام
ساعت پنج در راه خانه بودم، در این شکی ندارم
همه روزمرگی زندگیشان را از حفظند
مترویی به سمت خانه
روزنامه ی عصر
سرمقاله
اخم
پس میتوان گفت آری ... زندگیم در عادی ترین حالت ممکنش بود
آن روزی که تو هنوز نیامده بودی
شاید هشت، شاید هشت و سه دقیقه، در خانه را باز کردم
با بسته ی غذای حاضری که در راه خریده بودم
مطمئنم جلوی تلوزیون غذا خوردم
میدانی، من حتی یک قسمت از سریال خانواده ی مدرن را هم از دست
ندادم
احتالا ده و ربع به تخت خواب رفتم
من از بچگی خواب را به بیداری ترجیح داده ام
شاید کمی کتاب خوانده بودم
آخرین نوشته ی بیضایی یا از نمایشنامه های قدیمی اش
به نظر خنده دار است
ولی برای من هیچ وقت
زندگی بدون هدف نبود
آن روزی که تو هنوز نیامده بودی
شاید
در حین خاموش کردن چراغ
خمیازه ای کشیدم
و قبل از به خواب رفتن
غلطی دیگر زدم
و گوش سپردم
به صدای بارانی که دیوانه وار بر سقف میبارد
در آن روزی که تو هنوز نیامده بودی
by
“ABBA”

No comments:
Post a Comment