دستهایت
هدایای آسمانی اند
به من
که بی ترس زل بزنم
به وقارشان
به آویزهای نقره ایشان
دستهایت
تکه های ابرند
برای کویر چشمانم
که میآیند و میروند
ولی هیچ سیراب نمیکنند
این سرزمین بی برگی را
و ترکهای
تمام این سالهای
نبودِ نگاهت را
دستهایت
عبادتگاهی مقدسند
برای من
که اذن ورود
در آن عصر بهاری
در آن سومین روز از دومین ماه از بدترین سال زندگیم
به من عطا شد
ببخش مرا که
مرد حرفم و نه عمل
به خدا دروغ نمیگویم
دستهایت
با آن ناخن های لاک زده
نقش میدهند به رویاهایم
چه کنم
که جز رویا
حرف دیگری برای گفتن
ندارم

No comments:
Post a Comment