Saturday, July 19, 2014

دستهایت



دستهایت
هدایای آسمانی اند
به من

که بی ترس زل بزنم
به وقارشان
به آویزهای نقره ایشان


دستهایت
تکه های ابرند
برای کویر چشمانم

که می‌آیند و می‌روند
ولی هیچ سیراب نمی‌کنند
این سرزمین بی برگی را
و ترکهای
تمام این سالهای
نبودِ نگاهت را


دستهایت
عبادتگاهی مقدسند
برای من

که اذن ورود
در آن عصر بهاری
در آن سومین روز از دومین ماه از بدترین سال زندگیم
به من عطا شد


ببخش مرا که
مرد حرفم و نه عمل
به خدا دروغ نمی‌‎گویم
دستهایت
با آن ناخن های لاک زده
نقش می‌دهند به رویاهایم

چه کنم
که جز رویا
حرف دیگری برای گفتن
ندارم

No comments:

Post a Comment