من در تاریکی بودم
که تو را یافتم
مرا اینجا
تنها
مگذار
مرا در پی نوری
در پی امیدی
تنها مگذار
مرا با این عشق
با این دردِ پسِ چشمانم
و حفره ی خالیِ سینه ام
تنها مگذار
مرا در رویای دست نیافتنی ات
و خاطره ی صدای ناشنیدنی ات
تنها مگذار
که آنچه تو هستی
مرا با آنچه نیستم
آشنا میکند
جرئت میکنم
به چشمانت نگاه میکنم
حالا زندگیام معنا میدهد
گناه میکنم
به چشمانت نگاه میکنم
به دنبال نشانی از قلب تسخیر شدهام
چه درد دارد
زل زدن به خورشید درد دارد
از تاریکی به خورشید نگریستن
اشک را جاری میکند
میسوزاند
چون عشقی که بر جانی میافتد
چون قلبی که میشکند

No comments:
Post a Comment