Wednesday, July 16, 2014

شالِ صورتی + مانتوی سفید


به چشمانش نگاه نمی‌کردم. می‌دانستم همه ی خاطرات و حرف ها و تخیلات و خواسته هایم را لو می‌دهم.
به لبهایش نگاه می‌کردم و منتظر بودم سرش را به سمت من بچرخاند تا سریعا به جای دیگری نگاه کنم.
یک ثانیه، دو ثانیه، سه ثانیه، تا به حال اینقدر طول نکشیده بود، چهار ثانیه، چرا برنمی‌گردد، پنج ثانیه ... "صفا!"
به چشمانم خیر شده بود و من نمی‌دانستم به کجا نگاه می‌کنم. به لکنت افتادن و لبخند هیستریک و خاراندن سر هیچ کمکی نکردند که هیچ، همان جمله ی وحشتناک همیشگی هم بر سرم فرود آمد "چرا لپات گل انداختن؟"

یک نوجوان هفده ساله ام. از هیچ کجای این زندگی خبر ندارم و نمیدانم آن خواسته ی عمیق ته وجود هر کس چیست.
نمی‌دانم بر قله های آرزوهای آینده‌ام کارگردانیِ فیلمی جا خوش کرده یا تسخیر آوان سنِ تماشاخانه‌ی ایرانشهر.
تنها می‌دانم تمام جیزهایی که در زندگی می‌خواهم همه به لبخندش و صدایش و قاب عینکش ختم می‌شود.
تنها می‌دانم همه ی دخترهای دنیا باید شال صورتی با مانتوی سفید بپوشند.
تنها می‌دانم زیباترین صحنه ی عاشقانه، راه رفتن پشت سر دختری است که نمی‌دانی چطور صدایش کنی.
دانسته های من به انتهای خیابانی در ساعت پنج و نیم بعد از ظهر ختم می‌شود.
من از همان اول جزء انتظار کار دیگری نمی‌کردم.

انتظار برای تعلق داشتن به رویایی که خودم ساخته‌ام.

No comments:

Post a Comment