هیچ چیز نگو
نگو همه چیز درست میشود
نگو این نیز بگذرد
اینها به من کمکی نمیکند
دنیا از چرخش ایستاده
خشم ... گریه ... بیخوابی ... تنهایی
فقط اینها برایم باقی مانده
طاعونیست در قلبم
وجودم را فرامیگیرد و زهرش را منتشر میکند
چون او میخواهد
میخواهد تنفس را از من بگیرد
میخواهد جان را از وجودم بیرون بکشد
این عشق ... آرام آرام مرا میکشد
چون برای من ... کسِ دیگری وجود ندارد
تیرِ نگاهش بر چشمم
زنگِ صدایش بر گوشم
شعله های یادش بر ذهنم
نقش میبندند و خط میکشند و سوراخ میکنند
و قلبم
هر لحظه
خون میدمد
شاید ... چیزی عوض شود
میگویند راه فراری هست
باید باشد
آینده هست
دوستیاش هست
شاید ... آرامش نیز روزی از راه برسد
شیوعش متوقف نمیشود
وجودم را با زهرش میآلاید
نفسم را میگیرد
جانم را بیرون میکشد
او می آید و میرود
و عشقش آرام آرام ... مرا میکشد
چون برای من ... کسی جز او وجود ندارد
by “Blackfield”
پ.ن.
پستِ شماره ی 111 ... و او هنوز نفهمیده کسِ دیگری برای من وجود ندارد!
پ.ن.
پستِ شماره ی 111 ... و او هنوز نفهمیده کسِ دیگری برای من وجود ندارد!

No comments:
Post a Comment