در آغاز
همه چیز
جست و جویی بی فایده است
تلاش بر یافتن نوری
که در پسِ پرده ای میدرخشد
و هر آنچه هست
همه آن چیزی است
که ما
می توانیم با یکدیگر قسمت کنیم
آخ اگر چشم بینا داشتیم
آخ اگر باور میکردیم حقیقتی فرا تر از ما وجود دارد
حقیقتی که زندگی را بی وقفه تغییر میدهد
سرنوشت را رقم می زند
لایه های خاک گرفته ی روزهای گذشته
و سایه هایی از حرف هایی
که هیچ وقت
نتوانستم به زبان بیاورم
و با اینکه گفتم دست هایم بسته است
ولی حالا
انگار همه چیز عوض شده
و من برای اولین بار
احساس میکنم
آزادم
احساس میکنم
هر چه هست و نیست
به یک جا ...
به من ...
ختم میشود
چقدر عجیب است
که تکه های جورچینِ زندگی
با گذر مان
درست و دقیق
کنار یکدیگر چیده میشوند
انگار من
در آسمان
بالای سرِ شما
در حال پروازم
در رویای دست یافتن به حقیقت
و شما
میخواهید مرا به پایین بکشید
آن پایین
روی زمین
by “Anathema”

No comments:
Post a Comment