Tuesday, July 29, 2014

Us



دیدی چه کردند؟
آن ها مجسمه ی ما را ساختند
و آن را بر بلندای شهر نهادند
و حالا توریست ها از همه جا می‌ریزند
جمع می‌شوند تا به ما زل بزنند
آدامسهایشان را بترکانند
عکاسی کنند
خوش بگذرانند
چقدر خوش می‌گذرد!!

آنها اسم ما را بر شهرشان گذاشتند
و قاعدتا بعدها همه چیز را به گردن ما می‌اندازند
بعد دهان باز می‌کنند به توبیخ و نصیحت
هر چه باشد آنها سالها تجربه دارند

ما در یک قابلمه پر از دزد زندگی می‌کنیم
و در میان بخار و تردید به دنبال جوابیم
و وای که دزدی چقدر مسری است
چقدر مسری است
بینهایت مسری است

تو روسریت
و من کرواتم را
همچون طنابِ دار به گردن می‌بندیم
نه نه
نه برای رفتن به خوابِ ابدی
و با اینکه قسمتهایی از ما دست دوم به حساب می‌آید
ولی حداقل جدیدهایشان را به عنوان برده در کمپانیها می‌فروشند
و به عنوان زامبی به جامعه تحویل می‌دهند

ما در این قابلمه ی پز از دزد ته گرفته ایم
در میان صفحات به دنبال جواب می‌گردیم
شیوع دزدی را در همه جا دیده‌ایم
پس مجسمه ی ما را درست کردند
توریستها را از همه جا جمع کردند
به مجسمه ساز دست مریزاد گفتند
دماغهای زنگ زده‌مان را پولیش مجدد کردند
و در این قابلمه ی پر از دزد رها کردند
تا در میان صفحات و ثانیه ها و گرما ... به دنبال جواب بگردیم
و هیچ به روی خود نیاوردند
چقدر دزدی مسری است
بینهایت مسری است

آنها فقط مجسمه ی ما را ساختند
مجسمه ای از ما
در میدانِ بزرگِ شهر



by “Regina Spektor”

Saturday, July 26, 2014

Epidemic


هیچ چیز نگو
نگو همه چیز درست می‌شود
نگو این نیز بگذرد
اینها به من کمکی نمی‌کند

دنیا از چرخش ایستاده
خشم ... گریه ... بیخوابی ... تنهایی
فقط اینها برایم باقی مانده

طاعونیست در قلبم
وجودم را فرامی‌گیرد و زهرش را منتشر می‌کند
چون او می‌خواهد
می‌خواهد تنفس را از من بگیرد
می‌خواهد جان را از وجودم بیرون بکشد
این عشق ... آرام آرام مرا می‌کشد
چون برای من ... کسِ دیگری وجود ندارد

تیرِ نگاهش بر چشمم
زنگِ صدایش بر گوشم
شعله های یادش بر ذهنم
نقش می‌بندند و خط می‌کشند و سوراخ می‌کنند
و قلبم
 هر لحظه
خون می‌دمد
شاید ... چیزی عوض شود

می‌گویند راه فراری هست
باید باشد
آینده هست
دوستی‌اش هست
شاید ... آرامش نیز روزی از راه برسد

شیوعش متوقف نمی‌شود
وجودم را با زهرش می‌آلاید
نفسم را می‌گیرد
جانم را بیرون می‌کشد
او می آید و می‌رود
و عشقش آرام آرام ... مرا می‌کشد
چون برای من ... کسی جز او وجود ندارد



by  “Blackfield”



پ.ن.
پستِ شماره ی 111 ... و او هنوز نفهمیده کسِ دیگری برای من وجود ندارد!

Friday, July 25, 2014

The Day Before You Came



شاید ساعت هشت بود که از خانه بیرون زدم ... مثل هر روز
حتم دارم مترو همان ساعت همیشگی حرکت کرده بود
و من روزنامه ی صبح را ورقی زده بودم
و تا رسیدن به شهر سرمقاله را خوانده بودم
و بی شک اخمی هم کرده بودم

احتمالا میزم را تا نه تمیز و آماده کرده بودم
با نامه های به مقصد رسیده و کاغذ های امضا نشده
و طرفهای دوازده رفته بودم نهار
همان جای همیشگی ... همان آدمهای همیشگی
و با وجود این مطمئنم
که باران بارید
آن روزی که تو هنوز نیامده بودی

حتما سیگار هفتمم را دو و نیم روشن کرده بودم
و تا آن موقع هنوز نفهمیدم بودم ... چقدر غمگینم
احتمالا فقط در روزمرگیِ دیوانه وار،
در گردشِ سرگیجه آور روزم ... غرقه بودم
بدون آنکه بدانم
تکه ای از وجودم را
در سرمای میخکوب کننده ی جایی که نیست
پنهان کرده ام

ساعت پنج در راه خانه بودم، در این شکی ندارم
همه روزمرگی زندگیشان را از حفظند
مترویی به سمت خانه
روزنامه ی عصر
سرمقاله
اخم
پس میتوان گفت آری ... زندگیم در عادی ترین حالت ممکنش بود
آن روزی که تو هنوز نیامده بودی

شاید هشت، شاید هشت و سه دقیقه، در خانه را باز کردم
با بسته ی غذای حاضری که در راه خریده بودم
مطمئنم جلوی تلوزیون غذا خوردم
میدانی، من حتی یک قسمت از سریال خانواده ی مدرن را هم از دست ندادم

احتالا ده و ربع به تخت خواب رفتم
من از بچگی خواب را به بیداری ترجیح داده ام
شاید کمی کتاب خوانده بودم
آخرین نوشته ی بیضایی یا از نمایشنامه های قدیمی اش
به نظر خنده دار است
ولی برای من هیچ وقت
زندگی بدون هدف نبود
آن روزی که تو هنوز نیامده بودی

شاید
در حین خاموش کردن چراغ
خمیازه ای کشیدم
و قبل از به خواب رفتن
غلطی دیگر زدم
و گوش سپردم
به صدای بارانی که دیوانه وار بر سقف می‌بارد
در آن روزی که تو هنوز نیامده بودی



by “ABBA”

Tuesday, July 22, 2014

Schism


من می‌دانم
تکه های این جورچین، درست و دقیق
بر جای خود می‌نشینند
چون از هم پاشیدنشان را
به چشم دیدم ...
کپک زده
سوخته
نابود شده
با تفاوتهای بنیادین

خلوص نیتِ مضاعف
روحِ سرکشِ عشاق را
به تکاپو وا می‌دارد

و آنجایی که پای معاشرت،
ارتباط ...
مبادله ...
آمیزش ... به میان می آید
همه چیز را از هم می‌پاشد

آن نوری که روزی گرمابخشِ حرِ آتشینِ عشقمان بود
حالا تنها چراغی است برای پیمودنِ فاصله ای
که در انتهایش، پایانِ آمیزشِ فلج شده‌مان قرار دارد

من می‌دانم
تکه های این جورچین،
روزی بر جای خود می‌نشینند
چون از هم پاشیدنشان را
به چشم دیدم

خطایی در کار نیست
اشتباهی صورت نگرفته
کسی برای سرزنش کردن وجود ندارد
ولی من می‌خواهم،
من هوسِ این دارم،
که انگشت سرزنش را به سوی کسی گیرم
تقصیر را بر گردن او بیاندازم
سرنگونی معبدش را تماشا کنم
تا تکه های جورچین دوباره جمع شوند
و من ... آمیزش را ... دوباره ... کشف کنم

شاعرانگیِ نهفته
در چرخشِ سرگیجه آور
و آمیزشِ تطبیقیِ جدایی ها
ارزشش را دارد ...
آری
زیبایی را باید در ناهنجاری جست
  
زمانی بود
که تکه های این جورچین
بر جای خود می‌نشستند
اما من از هم پاشیدنشان را
به چشم دیدم ...
کپک زده
سوخته
غرق شده در
طمعِ بی پایانِ بشر

من آنقدر دو دو تا چهارتا کرده ام
که بدانم حتی یک دم تردید
چه عواقبی در پی دارد
ما محکوم به فروپاشی هستیم
مگر
رشد کنیم
بزرگ شویم
و آمیزشمان را
استحکام بخشیم

سکوتِ سرد
تمایلِ خاصی به خشکاندنِ
هر گونه حسِ شفقت دارد
حس شفقتِ میانِ برادران ...
برادرانی که برادری از یاد برده اند
حس شفقتِ میان عشاق ...
عشاقی که عاشقی را
هیچوقت
نیاموختند

من می‌دانم
تکه های این جورچینِ لعنتی
روزی بر جای خود می‌نشینند
همانطور که
خود
از هم پاشیدنشان را دیدم



By “Tool”

Saturday, July 19, 2014

دستهایت



دستهایت
هدایای آسمانی اند
به من

که بی ترس زل بزنم
به وقارشان
به آویزهای نقره ایشان


دستهایت
تکه های ابرند
برای کویر چشمانم

که می‌آیند و می‌روند
ولی هیچ سیراب نمی‌کنند
این سرزمین بی برگی را
و ترکهای
تمام این سالهای
نبودِ نگاهت را


دستهایت
عبادتگاهی مقدسند
برای من

که اذن ورود
در آن عصر بهاری
در آن سومین روز از دومین ماه از بدترین سال زندگیم
به من عطا شد


ببخش مرا که
مرد حرفم و نه عمل
به خدا دروغ نمی‌‎گویم
دستهایت
با آن ناخن های لاک زده
نقش می‌دهند به رویاهایم

چه کنم
که جز رویا
حرف دیگری برای گفتن
ندارم

Wednesday, July 16, 2014

شالِ صورتی + مانتوی سفید


به چشمانش نگاه نمی‌کردم. می‌دانستم همه ی خاطرات و حرف ها و تخیلات و خواسته هایم را لو می‌دهم.
به لبهایش نگاه می‌کردم و منتظر بودم سرش را به سمت من بچرخاند تا سریعا به جای دیگری نگاه کنم.
یک ثانیه، دو ثانیه، سه ثانیه، تا به حال اینقدر طول نکشیده بود، چهار ثانیه، چرا برنمی‌گردد، پنج ثانیه ... "صفا!"
به چشمانم خیر شده بود و من نمی‌دانستم به کجا نگاه می‌کنم. به لکنت افتادن و لبخند هیستریک و خاراندن سر هیچ کمکی نکردند که هیچ، همان جمله ی وحشتناک همیشگی هم بر سرم فرود آمد "چرا لپات گل انداختن؟"

یک نوجوان هفده ساله ام. از هیچ کجای این زندگی خبر ندارم و نمیدانم آن خواسته ی عمیق ته وجود هر کس چیست.
نمی‌دانم بر قله های آرزوهای آینده‌ام کارگردانیِ فیلمی جا خوش کرده یا تسخیر آوان سنِ تماشاخانه‌ی ایرانشهر.
تنها می‌دانم تمام جیزهایی که در زندگی می‌خواهم همه به لبخندش و صدایش و قاب عینکش ختم می‌شود.
تنها می‌دانم همه ی دخترهای دنیا باید شال صورتی با مانتوی سفید بپوشند.
تنها می‌دانم زیباترین صحنه ی عاشقانه، راه رفتن پشت سر دختری است که نمی‌دانی چطور صدایش کنی.
دانسته های من به انتهای خیابانی در ساعت پنج و نیم بعد از ظهر ختم می‌شود.
من از همان اول جزء انتظار کار دیگری نمی‌کردم.

انتظار برای تعلق داشتن به رویایی که خودم ساخته‌ام.

Monday, July 7, 2014

در انتظار


من در تاریکی بودم
که تو را یافتم

مرا اینجا
تنها
مگذار

مرا در پی نوری
در پی امیدی
تنها مگذار

مرا با این عشق
با این دردِ پسِ چشمانم
و حفره ی خالیِ سینه ام
تنها مگذار

مرا در رویای دست نیافتنی ات
و خاطره ی صدای ناشنیدنی ات
تنها مگذار

که آنچه تو هستی
مرا با آنچه نیستم
آشنا میکند

جرئت میکنم
به چشمانت نگاه میکنم
حالا زندگی‌ام معنا می‌دهد

گناه میکنم
به چشمانت نگاه میکنم
به دنبال نشانی از قلب تسخیر شده‌ام

چه درد دارد
زل زدن به خورشید درد دارد

از تاریکی به خورشید نگریستن
اشک را جاری میکند
میسوزاند

چون عشقی که بر جانی می‌افتد
چون قلبی که میشکند