Friday, December 25, 2015

Reflection


عجیب نزدیک شده‌ام به انتها
در عمقِ گودالِ خود‌محورِ رقت‌انگیزم
شکست‌خورده تسلیم می‌شوم و
نزدیک تر می‌آیم
شاید اینجا آسایشی باشد
شاید آرامشی در پوچی باشد
چقدر رقت انگیز

دارد می‌خواندم ... مرا می‌خواند

و در تاریک‌ترین لحظه‌ام، ناچیز و اشک‌ریزان
ماه، رازی به من می‌گوید ... محرم اسرارم
هر چند رخشان و تابانم من
این نور و روشنایی از من نیست و
میلیونها بازتابِ نور از من می‌گذرد
چمشه‌اش درخشان و بی پایان است
او نا‌امیدان را احیا می‌کند
بدون او ما قمرهایی بی‌جان و بی‌مقصدیم

و سرم را که بیرون می‌کشم، می‌دانم بی‌شک
نمی‌خواهم این پایین، مشغولِ تغذیه ی خودشیفتگی‌ام باشم
باید منم را پیش از آنکه دیر شود به صلیب بکشم
دعا می‌کنم نور مرا بالا بکشد
پیش از آنکه مضمحلِ رنج شوم

پس منت را به صلیب بکش، پیش از آنکه خیلی دیر شود
تا این سرای منفی و کور و بدبین را پشت سر بگذاریم
و تو خواهی فهمید که ما همه یک ذهن هستیم
قادر به هر آنچه تخیل کردیم و ممکن خواستیم
فقط بگذار نور تو را دریابد
و بگذار حرفها سرازیرت شوند
و بگذار از تو عبور کنند
تا امید و منطق را بشورند و ببرند
پیش از آنکه مضمحلِ رنج شویم
مضمحلِ رنج
مضمحل
در رنج



by “Tool”

Wednesday, November 18, 2015

دختری در رودخانه


دختری در رودخانه
در دریاچه‌اش زندگی می‌کند
نه در دام می‌غلتد
نه به طعمه توک می‌زند
زندگی‌اش با سلطه بر ما می‌گذرد

بر من
من که پوستی خشک دارم
ترس از شنا و آب
ترس از خفگی و حبابها
ترس از تنهاییِ اعماق دارم
بر من نوشته اند
که عاشق باشم
به دختری که بر دریاچه‌اش
بر موجهای ساکنش
حکم می‌راند

اگر روزی
به او قدم بگذارم
با او ترکِ زمین کنم
به امیدش تن به آب دهم
دیگر کسی نیست
دیگر هوایی نیست
تنها تاریکی
تنها خیسی
تنها رویایی
که سالهاست
در طعم شیرینِ رودخانه‌اش
انتظارم را می‌کشد

Sunday, November 15, 2015

ترس


به امیدِ روزی که دیگر مجبور نباشم از این شعر قدیمی‌ام یاد کنم

انفجار بمبها همه جا
شعارها نوشته اند اینجا و آنجا
رخنه ی ناامیدی بر ذهنها

چه بر او چه با او سخنها رانده اند
درحالی که جانیان مدتهاست گریخته اند
حتی مهلتِ نوشیدنِ جرعه ِ آخر نداده اند

ترس!

که هدف وسیله را توجیه است؟
اما کدام کینه با کینه نیک گردیده است؟
این درد است که جهل‌ات برانگیخته است

به امید جلبِ نگاه و ترحم به دردهایت
خونهای بی‌گناه و گناهکار مانده بر دستهایت
 اما با هر مرگ، قدمی دورتر می‌شوی از هدفهایت

ترس!

اعلان جنگ هزینه در پیش دارد
برایت پیروزی شاید، اما بیگانگی‌ات با خویش دارد
چیرگی خشم، ناکامیِ از پیش دارد

حرص و غرور تن به شکست نمی‌دهد
تا آشتی بزر صلح نریخته باشد
تا سلاح های دشمن از کار نیانداخته باشد

ترس!

تلاشت بیهوده است
چون سرطانی، تنها گسترش در پی دارد
ترس ... حال زمانِ پایانِ این بازی است


هانس شانو 

Friday, November 13, 2015

پاییزِ آبی



آبستنِ دروغ
و سرشار از امید
باید بود
تا پاییز را
جان به در برد

که خوابِ زمستان،
یادِ بهار می‌خواهد
و عطشِ تابستان،
در گروِ آمدنِ پاییز است

سالها با ساعتها بازی می‌کنند
ماه‌ها با عقربه‌ها
و نگاهِ خیره ام
پای اعداد خشک می‌شود
هر ثانیه در پسِ دیگری

او نیز با سودایش
سودای خروج و آغازش
در رویایش، رویایم می‌بیند
که کابوسِ زنی دیگر دارم
فریادش به گوش نمی‌رسد
آوازش در باد گم می‌شود
هر شب لالایی می‌خواند
تا از خواب بیدار شوم

Sunday, September 6, 2015

سه رنگ



تنها سه رنگ کافی بود
تا سینما برایم تصویر شود
تا عشق به سینما را بیاموزم
تا جز سینما راهی نباشد

نه آبیِ چشمانی خیره ام کرد
نه پوستی سفید مجذوبم
نه سرخیِ لبی مجنونم

من تنها
خیره به عکسهای پی در پی
مجذوبِ رنگهای سه گانه
به دنبال رویایی دست نیافته
تا امروزم را گذرانده ام

Sunday, August 23, 2015

One of the Few



وقتی جزو آن اقلیتی، که بخت بر درش کوبید
بگو چطور باید هشت از گروی نه بیرون کشید؟
تدریس!

خشمگینشان کن
غمگینشان کن
مجبورشان کن به جمع دو با دو

تبدیلشان کن به من
تبدیلشان کن به تو
زنجیرشان کن به خیمه شب بازی در دستانِ تو

بخندان لبها را
بگریان چشمها را
محکومشان کن به مرگ بر پای تو



by “Pink Floyd”

Friday, July 24, 2015

The Beginning and the End


درونِ این قلبِ سرد ... رویایی نهفته است
در جعبه ای محفوظ
در عمقی بیست هزار فرسنگی، مدفون
در انتهای روحم
در سرایی ... محصور در بی‌کرانگیِ سکوت

و جایی آن درون، کلیدی است
به هر آنچه در احساس گنجد
اما بامدادِ تیره ی خاطراتم
در فضایی از عدم، گم گشته است

کسی می‌تواند ... مسیر را نشانم دهد؟
کسی می‌تواند ... یاری‌ام دهد؟
زیرا دیدن نمی‌توانم و سکوت خروشان است
سکوتِ خروشان
سکوت
سکوت
محوم در سکوت

خاطرات
خاطرات
آن درون کلیدی است
کلیدی به خاطره ای
به خاطره ای
خاطره ای



by “Anathema”

Thursday, July 9, 2015

رویای رویای‌ام دیدنش



آیا او مرا خواب می‌بیند؟
جزئت ندارم رویای رویای‌ام دیدنش، در سر آورم
چون اگر حتی دمی
باور کنم‌اش
در اشکی ... حل خواهم شد



پ.ن.
دیالوگی از فیلم ابدیت و یک روز

Thursday, July 2, 2015

The Pot



تو چه کاره ای که انگشت سرزنش بلند کرده ای؟
حتما زده به سرت
که از آبِ گل آلود
عملا مرده زنده می‌کنی

از گورها می‌دزدی
تا گهواره ها بدرخشانی
بعد بالای منبرِ پوشالی ات
مدارکش می‌سوزانی
نمی‌دانی آن بالا
آتش بپا کردن خطر دارد؟
لابد مست بودی عزیز

پنبه در گوش
و کله تو کون
از چی می‌گی تو؟
اینجور نمی‌شود عزیز
تا از سوراخت نکشی بیرون
نمی‌شنوند عزیز
لابد خیــلـــی مست بودی

دزدی، وام، ارجاع ... یا نجاتِ استنباطهای پوشالی
حق از حق می‌ستانی تا بی گناه و قاضی نباشی
اشک تمساح جاری کردی و به سوگ نشستی
لابد خاکستر به چشم داشتی
وقتی انگِ روسیاهی به دیگِ من می‌بستی
لابد مست بودی حاجی

تو چه کاره ای که انگشت سرزنش بلند کرده ای؟
دیگِ پُر و پَرت و چِرک و سیاه
به دیگِ من می‌گی روسیاه؟

وکیل وصی یا کذبِ صریح یا تئاتر غنی ... فرقی هم مگر هست؟
حق از حق می‌ستانی ... تا بی مهر و نازنین نباشی
حالا که با خاکستر، اشک تمساحت پاک می‌کنی
به دیگِ من انگِ روسیاهی می‌بندی
انگشت خپلت را بلند کرده ای؟
تو اصلا چه کاره ای؟
عزیزِ من
لابد خیلی مستی ...



by “Tool”

Tuesday, June 23, 2015

Pigs (Three Different Ones)



مردِ خیکی مردِ خوکی ... ها ها چه شوراد*ی تو
تو که مدعیِ ثروتی و چرخ به نرخ روز می‌کشی ... ها ها چه شورادی تو
و دست که روی قلبت می‌گذاری و شعر می‌گویی
شاید بشود بهت خندید
تا دسته رفتی به کثافتِ خوکی
می‌گویی "بیشتر بکن ... بیشتر بکن"
با گهِ خوکی بر چانه ات
معدنِ خوکی شده خانه ات
به امیدِ یافتنِ چی می‌کنی
کثافتهای خوکی ات؟
شاید بشود بهت خندید
ولی حقیقا ... باید گریست

منتظرِ اتوبوس با یه کیسه موش ... ها ها چه شورادی تو
پیرزنی که زندگی بد کرده توش ... ها ها چه شورادی تو
با تشعشع سردِ خرده شیشه ها روش
شاید بشود بهت خندید
تو که با حسِ آهن تحریک می‌شوی
تو که با گیره‌ و کلاه بر سر، سکسی می‌شوی
تو که با تفنگ در دست، تازه باحال می‌شوی
شاید بشود بهت خندید
ولی حقیقتا ... باید گریست

آهای آقای ارشاد ... ها ها چه شورادی تو
وقاحت خانه ی بدرنگ و احمال ... ها ها چه شورادی تو
که می‌خواهی حسها به خیابان جاری نشوند؟
شاید ترشی نخوری چیزی بشوی تو
با لبِ دوخته و دستِ پاچه
واقعا حسی از خواری نداری تو؟
که می‌خواهی چرخه ی بدی را ریشه یابی کنی؟
پس بدی درونت را چه می‌کنی تو؟
شاید ترشی نخوری یه چیزی بشوی تو
ولی حقیقتا ... باید به حالت گریست



* شوراد یک کانسپت است
نزدیکترین کلمه به آن شارلاتان بوده ولی حق مطلب را ادا نمی‌کند
شوراد نمادی است از هر آنکه برای رسیدن به خواسته اش، هر کسی و هر کاری می‌کند
دروغ دغل اشک خنده گریه صحبت خاطره بازی شعر مرگ ... هر کاری می‌کند



by “Pink Floyd”​

Monday, May 25, 2015

بهارم باش با لبهای خاموش



لِیلی ... آخ لِیلی، امیدِ شهرِ بی قراره
لِیلی ... آخ لِیلی، چراغِ آسمونِ تاره
لِیلی ... آخ لِیلی، بگو که آسمون بباره
لِیلی ... آخ لِیلی، بگو که برگرده دوباره



پ.ن.
نقاشی از نگارگر

Thursday, May 21, 2015

با چشمهای درشتم و با دروغهای بزرگم


با چشمهای درشتت
و با دروغهای بزرگت
 تو را می‌دیدم
که پا به رویاهایم گذاردی
حسهایت پنهان می‌کردی
روزهایم تیره و شاد می‌کردی
از هیچ برایم عشق می‌ساختی
از من زن
و از تو مرد می‌ساختی
از دوست ... یار و همراه می‌ساختی
اما سر چرخاندم و دیدم
خاموشیِ عشق در من
برای تو
آرزوی روزها
و لالایی شبها بود

آیا خطا از من بود؟
از اعتمادم به تو؟
از ندانستن و خواستن؟
کجا راست دروغ شد؟
آیا ماندن و خواستن
اشتباهِ احمقانه ام بود؟

از تو چرا می‌پرسم؟
تو که هرگز نمی‌دانی
زنانِ عاشق
چه ها که نمی‌کنند
نه ... تو نمی‌دانی
تو
با آن چشمهای درشتت
و تمام دروغهای بزرگت
هرگز نخواهی فهمید