دختری در رودخانه
در دریاچهاش زندگی میکند
نه در دام میغلتد
نه به طعمه توک میزند
زندگیاش با سلطه بر ما میگذرد
بر من
من که پوستی خشک دارم
ترس از شنا و آب
ترس از خفگی و حبابها
ترس از تنهاییِ اعماق دارم
بر من نوشته اند
که عاشق باشم
به دختری که بر دریاچهاش
بر موجهای ساکنش
حکم میراند
اگر روزی
به او قدم بگذارم
با او ترکِ زمین کنم
به امیدش تن به آب دهم
دیگر کسی نیست
دیگر هوایی نیست
تنها تاریکی
تنها خیسی
تنها رویایی
که سالهاست
در طعم شیرینِ رودخانهاش
انتظارم را میکشد

No comments:
Post a Comment