Friday, November 13, 2015

پاییزِ آبی



آبستنِ دروغ
و سرشار از امید
باید بود
تا پاییز را
جان به در برد

که خوابِ زمستان،
یادِ بهار می‌خواهد
و عطشِ تابستان،
در گروِ آمدنِ پاییز است

سالها با ساعتها بازی می‌کنند
ماه‌ها با عقربه‌ها
و نگاهِ خیره ام
پای اعداد خشک می‌شود
هر ثانیه در پسِ دیگری

او نیز با سودایش
سودای خروج و آغازش
در رویایش، رویایم می‌بیند
که کابوسِ زنی دیگر دارم
فریادش به گوش نمی‌رسد
آوازش در باد گم می‌شود
هر شب لالایی می‌خواند
تا از خواب بیدار شوم

No comments:

Post a Comment