Friday, December 25, 2015

Reflection


عجیب نزدیک شده‌ام به انتها
در عمقِ گودالِ خود‌محورِ رقت‌انگیزم
شکست‌خورده تسلیم می‌شوم و
نزدیک تر می‌آیم
شاید اینجا آسایشی باشد
شاید آرامشی در پوچی باشد
چقدر رقت انگیز

دارد می‌خواندم ... مرا می‌خواند

و در تاریک‌ترین لحظه‌ام، ناچیز و اشک‌ریزان
ماه، رازی به من می‌گوید ... محرم اسرارم
هر چند رخشان و تابانم من
این نور و روشنایی از من نیست و
میلیونها بازتابِ نور از من می‌گذرد
چمشه‌اش درخشان و بی پایان است
او نا‌امیدان را احیا می‌کند
بدون او ما قمرهایی بی‌جان و بی‌مقصدیم

و سرم را که بیرون می‌کشم، می‌دانم بی‌شک
نمی‌خواهم این پایین، مشغولِ تغذیه ی خودشیفتگی‌ام باشم
باید منم را پیش از آنکه دیر شود به صلیب بکشم
دعا می‌کنم نور مرا بالا بکشد
پیش از آنکه مضمحلِ رنج شوم

پس منت را به صلیب بکش، پیش از آنکه خیلی دیر شود
تا این سرای منفی و کور و بدبین را پشت سر بگذاریم
و تو خواهی فهمید که ما همه یک ذهن هستیم
قادر به هر آنچه تخیل کردیم و ممکن خواستیم
فقط بگذار نور تو را دریابد
و بگذار حرفها سرازیرت شوند
و بگذار از تو عبور کنند
تا امید و منطق را بشورند و ببرند
پیش از آنکه مضمحلِ رنج شویم
مضمحلِ رنج
مضمحل
در رنج



by “Tool”

No comments:

Post a Comment