Thursday, May 21, 2015

با چشمهای درشتم و با دروغهای بزرگم


با چشمهای درشتت
و با دروغهای بزرگت
 تو را می‌دیدم
که پا به رویاهایم گذاردی
حسهایت پنهان می‌کردی
روزهایم تیره و شاد می‌کردی
از هیچ برایم عشق می‌ساختی
از من زن
و از تو مرد می‌ساختی
از دوست ... یار و همراه می‌ساختی
اما سر چرخاندم و دیدم
خاموشیِ عشق در من
برای تو
آرزوی روزها
و لالایی شبها بود

آیا خطا از من بود؟
از اعتمادم به تو؟
از ندانستن و خواستن؟
کجا راست دروغ شد؟
آیا ماندن و خواستن
اشتباهِ احمقانه ام بود؟

از تو چرا می‌پرسم؟
تو که هرگز نمی‌دانی
زنانِ عاشق
چه ها که نمی‌کنند
نه ... تو نمی‌دانی
تو
با آن چشمهای درشتت
و تمام دروغهای بزرگت
هرگز نخواهی فهمید

No comments:

Post a Comment