Sunday, August 3, 2014

Show must go on



ایو بود که میگفت
"در تئاتر اگر چیزی نیست ... تشویق که هست"
و می‌ستود عاشقی با تماشاگر را و حل شدن در موجی که فرو می‌فرستند بر صحنه تا در بر گیرند بازیگرانی را که زندگی ای بس عجیب، بس جادوی و بس دست نیافتنی برایشان به تصویر کشیده اند.

و آقای لِرمونتاو پیش از شروع نمایش گفت
"آنها تا آخر صبر نخواهند کرد ... در حین نمایش شروع میکنند به دست زدن"
و می‌دید آن الهه ای را که وقتی کفش های قرمزش را به پا می‌کند، قدم به صحنه می‌گذارد، شروع به رقصیدن می‌کند ... انگار دنیایی که ما می‌شناسیم – می‌شناختیم – به پایان می‌رسد.

ولی
باید عقب تر رفت
رفت به صدها سال پیش
به زمانی که شکسپیر نمایشنامه می‌نوشت
در تئاترهای کوچه و بازار نقش های کمدی بازی می‌کرد
عشق می‌ورزید به چیزهایی که ... بعدها شدند آنچه ما به آن می‌گوییم زندگیِ من
باید قدم گذاشت به تئاترهای ملکه الیزابتی
به صحنه های کوچکش و مردم فقیرش
باید رفت به همان اولین اجرای نمایشنامه‌ی رومئو و ژولیت
و آنجاست که می‌بینیم
بعضی وقتها
دست زدن ... تلاشِ تماشاگر است برای باز پس گرفتنِ زندگی‌اش
زندگی ای که حالا بر باد رفته
و در برقِ سایه های رویایی شیرین یا تلخ
از جلا افتاده

- چه کنیم؟ حالا که تئاتر تمام شد ... چه کنیم با ادامه ی زندگی؟
- همه چیز در آخر درست میشه ...
- اما چه طور؟
- منم نمیدونم ... مثه یه سرِّ مگو ...

No comments:

Post a Comment