وقتی رز میخواست به درون رودخانه بپرد
او – چارلی - گویی از آسمان ظاهر شد و گفت
- من شنا بلد نیستم ... ولی اگر بپری منم پشت سرت میپرم
- کی گفت من میخوام بپرم؟ و با اینکه شنا بلد نیستی میخوای
بپری؟
- آره ... چون کار درست اینه!
- و تو همیشه کار درست رو انجام میدی؟
- آره ... عادت بدیه!
- ...
- میخوای داستان غم انگیزت رو بهم بگی؟ من گوش خیلی خوبی هستم ...
و حالا او رفته
به درون رودخانه پرید و من نبودم که پشت سرش بپرم
نبودم تا داستان غم انگیزش را بشنوم
دیگر نیست تا ناخدای زندگی ام باشد
دیگر نیست تا مرا بخنداند
دیگر نیست تا مرا به گریه بیاندازد
روزی اگر میخواستم از این کشور خارج شوم
میخواستم بروم پیدایش کنم
دست پشمالویش را فشار دهم
در آغوشش بگیرم
بگویم تو بیش از هر کس دیگری در این دنیا به من امید به زندگی
دادی
مرا به جلو هل میدادی
دستم را میگرفتی بلندم میکردی
وقتی تنها بودم در کنارم میبودی
گریه میخواستم بودی
خنده میخواستم بودی
ولی دیگر نمیتوانم
دیگر به کجا پناه ببرم
وقتی ایمانم را از دست میدهم
وقتی در کمک به دیگران غرق شده ام
وقتی استادی ... ناخدایی میخواهم که مرا راهنمایی کند
وای صدایت کجاست؟
صدایت الان کجاست؟
آیا تو هم مثل چارلی میترسیدی تنها بمیری؟
میدانم
کسی نبود در آن لحظه ی آخر دستت را بگیرد
بارها و بارها صحنه های آخر "نوئل" را تماشا میکنم
رفتنت را میبینم
بسته شدن چشمانت را میبینم
صدایت را میشنوم
آن لبخند آخرت را میبینم
دستت را در دستانم میگیرم
در دریای بی پایان چشمانت نگاه میکنم و میگویم
"متشکرم رابین ویلیامز
که بر زندگی ام نور تاباندی
و به همه چیز معنا بخشیدی
دوستت دارم رابین ویلیامز"

No comments:
Post a Comment