رحم کن
به پرتوهای خورشید
بگذار بیخیال و بیتوجه بگذرند
به دیوارها، به زمین برخورد کنند
انرژیشان را از دست بدهند
و در چشمان من، بازتابشان پایان یابد
رحم کن به پرتوهای خورشید
که بر پوستت ننشینند
آنها طاقتش را ندارند
بگذار همچون تمام روزهای دیگرِ تمامِ سالهای تمامِ این دنیا
بیایند و بگذرند و بر تخت خوابت بنشینند
رحم کن
به من رحم کن
که مرگ است انگشتانت
بر خمیدگی لباس خوابت مرگ است
بر لبانم مرگ است
بر انگشتانم مرگ است
انگشتانت بالا میروند
و من اشک میریزم برای پرتوهای خورشید
که بر پوست پاهایت مینشینند
و تو ذوق میکنی
برای پرتوهایی که از بین لباس خوابت میگذرند
بر تخت میافتند
صورتی رنگ و خال خالی میشوند
و در یک آن
با کمک لبخندت
از پا تا قلب مرا
به آتش میکشند

No comments:
Post a Comment