Friday, August 8, 2014

پرتوهای از همه جا بی خبر



رحم کن
به پرتوهای خورشید

بگذار بیخیال و بی‌توجه بگذرند
به دیوارها، به زمین برخورد کنند
انرژیشان را از دست بدهند
و در چشمان من، بازتابشان پایان یابد

رحم کن به پرتوهای خورشید
که بر پوستت ننشینند
آنها طاقتش را ندارند

بگذار همچون تمام روزهای دیگرِ تمامِ سالهای تمامِ این دنیا
بیایند و بگذرند و بر تخت خوابت بنشینند

رحم کن
به من رحم کن

که مرگ است انگشتانت
بر خمیدگی لباس خوابت مرگ است
بر لبانم مرگ است
بر انگشتانم مرگ است

انگشتانت بالا می‌روند
و من اشک می‌ریزم برای پرتوهای خورشید
که بر پوست پاهایت می‌نشینند

و تو ذوق می‌کنی
برای پرتوهایی که از بین لباس خوابت می‌گذرند
بر تخت می‌افتند
صورتی رنگ و خال خالی می‌شوند
و در یک آن
با کمک لبخندت
از پا تا قلب مرا
به آتش می‌کشند

No comments:

Post a Comment