تمام روزهایم سپری شدهاند
تمام کارتهایم را بازی کردهام
آخ ... پریشانیام روز به روز بیشتر میشود
با هر قدمی که بر میدارم
با هر ترکی که بر قلبم مینشیند
با هر خطی که به سرنوشتم میخورد
در اعماقِ تاریکِ دریاها
در پهنهی وسیعِ صحراها
رو به سوی دیواری بلند ایستادهام
فریادهای مستاصلم را سر دادهام
پژواکشان را میشنوم
که میروند و میآیند
میروند و دوباره ... میآیند
بزرگترین دروغی که به من گفتند
آن است که بر برگِ سرنوشتِ همگان نوشته اند
"یکه بود و یکه ماند و یکه رفت"
پس قلبت را دو دستی بچسب
چون این نیز زود بگذرد
همچون امواجی که میآیند و ... میروند
در پایان
پایانِ تلخ
پایانِ پر زِ اشک
پس از مسافت های طی شده
قدم های شکسته و فرسوده
جست و جوی پوچ و بیهوده
هیچ نترس
هرگز نترس
تنها قلبت را دو دستی بچسب
چون این نیز بگذرد
و دیوار بعدی
تپهی بعدی
کوهِ بعدی
جلوتر
انتظارت را میکشد
by “Fort Atlantic”

No comments:
Post a Comment