Thursday, August 7, 2014

کیمیا


او از آن دخترهایی است
که شب ها
از پنجره ی اتاقش
رویاها به بیرون
سرازیرند

ولی او از آن دخترهایی است
که تا سپیده صبح
تیشه به ریشه ی خیالاتش می‌زند

او می‌شکند
خودش را
قلبش را
و تو می‌دانی
که قلب تو را هم خواهد شکست

پس بلوار کشاورز را فراموش کن
و دستش را ... برای آخرین بار ... رها کن

او سالهاست که هست و نیست
سالهاست که اشک می‌ریزد و اشک در‌می‌آورد
و تو دیگر مطمئنی
او هیچ وقت بر نمی‌گردد
تو هیچ وقت
او را
نخواهی دید

اما به یاد داری در عمق چشمانش
ورای فرمول ها و مسئله ها
پشت کانادا و رابین اسپارکلز
فرشته ی نگهبانت زنده است
اولین میم شیمی
یک crazy bitch به تمام معنا
که بدون رژ لب پا به دریاچه ی بزرگت گذاشت
چون همیشه اعتقاد داشت
چیزی مثل عشق واقعی وجود دارد

پس آن چتر آبی و قرمز را فراموش کن
و دستش را ... برای آخرین بار ... رها کن

آنها راست می‌گفتند
تقصیر توست
تقصیر تو بود
که دست به این بازی زدی
که از همان اول می‌دانستی
چیزی مثل عشق واقعی وجود دارد

تقصیر توست
که فقط می‌خواستی
دستش را بگیری
و زیر باران بغلش کنی
و برایش قصه بگویی

همه چیز تقصیر توست
چون او از آن دخترهایی است
که اعتقاد دارد
چیزی مثل عشق واقعی وجود دارد

پس یک بار دیگر ازش بخواه
که پسر طلایی را فراموش کند
و دستش را ... برای آخرین بار ... رها کن

No comments:

Post a Comment