من به اندازهی تمام عمرم خستهام
خسته از تمام این ترسهای بچگانه
و اگر تو راهی جز رفتن نداری
کاش همین لحظه بروی
چون وجودت تا مدتها همینجا ... کنار من ... خواهد ماند
این زخمها خیال خوب شدن ندارند
این درد واقعیتر از این حرفهاست
این درد ... با زمان پاک نمیشود
زمانی که میگریستی ... من اشکهایت را پاک میکردم
وقتی فریاد میکشیدی ... من تمام ترسهایت را فراری میدادم
تمام این سالها ... من دست تو را در دستانم گرفتم
اما تو ... تو تمام من را گرفتی
تو هنوز تمام من را داری
چه زمانهایی بودند که مبهوت میشدم
مبهوت نور نگاهت
... نور وجودت ...
و حالا من زنجیر شدهام به زندگیای که تو جا گذاشتی
صورتت ...
رویاهای شیرین ِ گذشته و تلخ ِ آیندهام را تسخیر کرده
صدایت ...
تمام عقلانیت را از وجودم خالی کرده
من بارها و بارها و بارها و بارها فریاد زدم تو رفتهای
اما تو همینجایی ... همین کنار ... کنار من
و من ... همیشه ... تنها بودم
و تو هنوز تمام من را داری
تمام من
by “Evanescence”
تقدیم به:
پسری که
در روزهای پایانی بهار
90
در حمام به دیوار مشت
میکوبید
و اشک میریخت
و فریاد میزد
و بعد از آن دیگر نایس
نبود

طعم یه تیکه از بهشت رو می داد
ReplyDeleteاین پست
با اجازتون تو سایت کپی شد...
ReplyDeletehttp://Forum.EvFans.ir/showthread.php?t=1257