بانوی زمان های از دست رفته
و انگشت های زخم خورده
بانوی چهره های خسته
و گذشته ی به جا مانده
مرا بانوی غمهایشان صدا میکردند
و در دردهایشان به من لبخند میزدند
و به چشمهایشان اشک راه نمیداند
با اینکه میدانستند
در چهره ی گشاده ام
غم سالها نهفته است
در گیسوانم اناری شکست
دانه هایش بر زمین ریخت
سرخیش بر گونه ام ماند
و تا سالها
دستی پیدا نشد
این سرخی را پاک کند
باید زمان را نگه داشت
محکم چسبید تا جلو نرود
باید چشم ها را بست
باید انگشت سکوت بر دهان گذاشت
باید گوش داد
نباید آن لحظه را از دست داد
که کسی می گوید
"تو زیبایی"

No comments:
Post a Comment