زلف
بر باد بده ... که داده ای بر بادم
ناز
بنیاد کن که کنده ای بنیادم
شهرهی
شهر بشو تا بنهم سر در کوه
شور
شیرین بنما که کرده ای فرهادم
مِی
بخور با همه کس تا بخورم خون جگر
سر
بکش تا کشد سر به فلک فریادم
زلف
را حلقه کن که کرده ای دربندم
طُره
را تاب بده که داده ای بر بادم
رخ
برافروز که فارغ کنی از برگِ گُلم
قد
برافراز که از سرو کنی آزادم
یار
بیگانه شدی و بردی ام از خویشم
یار
بیگانه ...
غم
اَغیار خوردی و کردی ناشادم
غم
اَغیار ...
زلف
را حلقه کن ...
طره
را تاب بده ...
که
داده ای بر بادم
بر
بادم ...
بر
بادم ...
من
از آن روز که دربند توام آزادم

No comments:
Post a Comment