من سرمای وجودم را به تو هدیه دادم
و تو تنها یک کلاه پشمی برایم بافتی
و دستم را دوستانه فشردی
و به انگشتانم، حسرت ِ ابدی ِ گرمای لبخندت را هدیه کردی
و به انگشتانم، حسرت ِ ابدی ِ گرمای لبخندت را هدیه کردی
من در زیر باران
از میدان ونک تا چهار راه ولیعصر
از fragile
dreams تا a natural disaster
تمام کوچه ها و خیابان ها و مغازه ها
تمام نگاه ها و صورت ها
تمام صداها و ثانیه ها
و حتی ... تمام رگ های خاموش قلب خسته ام را کاویدم
اما هیچ جا ...
هیچ کس ...
هیچ نگاهی ...
عظمت سرمای آن زمستان بلند و سرد را برایم معنا نکرد
زمستان احساسی ِ من

No comments:
Post a Comment