Friday, January 31, 2014

Thank you



بهترین اتفاق های زندگیم
یا اتفاق نیافتادند
یا نابود شدند
چون من جرئت انجامشان را داشتم
ولی آن که هم پای من بود ... نداشت

و همه ی همه شان گفتند
تو ما را تنها گذاشتی ...

دیگر چه بگویم؟
من پا میخواهم ...
هیچ کدامتان پا نبودید









پ.ن.
متشکرم
جملاتت بیشتر از هر چیزی در تصمیمم کمک کردند

Wednesday, January 29, 2014

Run



به من میگویی چراغ ها کی خاموش میشوند؟
چون من نمیبینم ... من دیگر چیزی نمیبینم
به من میگویی موسیقی کی قطع میشود؟
چون من نمیشنوم ... من دیگر چیزی نمیشنوم

او گفت نمیفهمم تو برای چه زندگی میکنی
گفت من اصلا نمیفهمم تو برای چه زندگی میکنی
گفتم من نمیفهمم تو برای چه زندگی میکنی
من ... اصلا نمیفهمم

اما من میدوم ... میدوم تا زمانی که پاهایم دیگر ندوند
و من میبوسم ... میبوسم تا زمانی که دیگر لب هایم حسی نداشته باشند
و عشق میورزم ... تا زمانی که قلبم تیر بکشد
و عشق میورزم ... تا زمانی که قلبم بشکند
و من عشق میورزم ... تا زمانی که دیگر چیزی برای زنده ماندن وجود نداشته باشد

به من میگویی دعواها کی تمام میشوند؟
چون من تحمل ندارم ... من دیگر تحمل ندارم
به من میگویی روز کی تمام میشود؟
چون من نمیتوانم ... من دیگر نمیتوانم بدوم

او گفت نمیفهمم چرا اینطور شد
گفت من اصلا نمیفهمم چرا اینطور شد
من گفتم نمیفهمم تو چرا اینطور کردی
من ... اصلا نمیفهمم

اما من میدوم ... تا آخر دنیا میدوم
و من میبوسم ... تا آخر عمرم میبوسم
و من عشق میورزم ...
من عشق میورزم ...
تا قلبم خشک شود
تا قلبم ترک بردارد ... قلبم بشکند

من تا جایی که دنیا ادامه دارد
تا جایی که زندگی هست
عشق میورزم




by “Amy Mcdonald”




تقدیم به:

کودک

Wednesday, January 22, 2014

What if ... ?



رژ لب قرمز
یادآور بوسه هایی است
که هیچ وقت اتفاق نیافتادند

و من همیشه از خود میپرسیدم
آن زمان که سینما نبود
مردم بوسیدن را از کجا یاد میگرفتند؟




چشمهایش
یادآور بوسه هایی است
که هیچ وقت اتفاق نیافتادند

و من همیشه از خود میپرسیدم
بزرگ علوی
چشمهایش را چطور توصیف کرده است؟




بوسه ای که اتفاق افتاد
یاد آور بوسه هایی است
که هیچ وقت اتفاق نیافتادند

و من  ... دیگر فقط یک سوال از خود میپرسم

Monday, January 20, 2014

گلبرگ



بانوی زمان های از دست رفته
و انگشت های زخم خورده

بانوی چهره های خسته
و گذشته ی به جا مانده

مرا بانوی غمهایشان صدا میکردند
و در دردهایشان به من لبخند میزدند
و به چشمهایشان اشک راه نمیداند
با اینکه میدانستند
در چهره ی گشاده ام
غم سالها نهفته است

در گیسوانم اناری شکست
دانه هایش بر زمین ریخت
سرخیش بر گونه ام ماند
و تا سالها
دستی پیدا نشد
این سرخی را پاک کند

باید زمان را نگه داشت
محکم چسبید تا جلو نرود
باید چشم ها را بست
باید انگشت سکوت بر دهان گذاشت
باید گوش داد
نباید آن لحظه را از دست داد
که کسی می گوید
"تو زیبایی"

Wednesday, January 15, 2014

زلف بر باد بده



زلف بر باد بده ... که داده ای بر بادم
ناز بنیاد کن که کنده ای بنیادم

شهره‌ی شهر بشو تا بنهم سر در کوه
شور شیرین بنما که کرده ای فرهادم

مِی بخور با همه کس تا بخورم خون جگر
سر بکش تا کشد سر به فلک فریادم

زلف را حلقه کن که کرده ای دربندم
طُره را تاب بده که داده ای بر بادم

رخ برافروز که فارغ کنی از برگِ گُلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم

یار بیگانه شدی و بردی ام از خویشم
یار بیگانه ...

غم اَغیار خوردی و کردی ناشادم
غم اَغیار ...

زلف را حلقه کن ...
طره را تاب بده ...
که داده ای بر بادم
بر بادم ...
بر بادم ...


من از آن روز که دربند توام آزادم

Tuesday, January 14, 2014

احسان


من سرمای وجودم را به تو هدیه دادم
و تو تنها یک کلاه پشمی برایم بافتی
و دستم را دوستانه فشردی
و به انگشتانم، حسرت ِ ابدی ِ گرمای لبخندت را هدیه کردی

من در زیر باران
از میدان ونک تا چهار راه ولیعصر
از fragile dreams تا a natural disaster
تمام کوچه ها و خیابان ها و مغازه ها
تمام نگاه ها و صورت ها
تمام صداها و ثانیه ها
و حتی ... تمام رگ های خاموش قلب خسته ام را کاویدم

اما هیچ جا ...
هیچ کس ...
هیچ نگاهی ...
عظمت سرمای آن زمستان بلند و سرد را برایم معنا نکرد
زمستان احساسی ِ من

Thursday, January 9, 2014

My Immortal



من به اندازه‌ی تمام عمرم خسته‌ام
خسته از تمام این ترسهای بچگانه
و اگر تو راهی جز رفتن نداری
کاش همین لحظه بروی
چون وجودت تا مدتها همینجا ... کنار من ... خواهد ماند

این زخمها خیال خوب شدن ندارند
این درد واقعی‌تر از این حرفهاست
این درد ... با زمان پاک نمیشود

زمانی که می‌گریستی ... من اشکهایت را پاک میکردم
وقتی فریاد میکشیدی ... من تمام ترسهایت را فراری میدادم
تمام این سالها ... من دست تو را در دستانم گرفتم
اما تو ... تو تمام من را گرفتی
تو هنوز تمام من را داری

چه زمانهایی بودند که مبهوت میشدم
مبهوت نور نگاهت ... نور وجودت ...
و حالا من زنجیر شده‌ام به زندگی‌ای که تو جا گذاشتی

صورتت ...
رویاهای شیرین ِ گذشته و تلخ ِ آینده‌ام را تسخیر کرده
صدایت ...
تمام عقلانیت را از وجودم خالی کرده

من بارها و بارها و بارها و بارها فریاد زدم تو رفته‌ای
اما تو همینجایی ... همین کنار ... کنار من
و من ... همیشه ... تنها بودم
و تو هنوز تمام من را داری
تمام من



by “Evanescence”





تقدیم به:
پسری که
در روزهای پایانی بهار 90
در حمام به دیوار مشت میکوبید
و اشک میریخت
و فریاد میزد
و بعد از آن دیگر نایس نبود

Tuesday, January 7, 2014

اسب ها



نگو دوستت دارم
انسان باور می کند
افسار اسب وحشی را
به دستت می دهد
به تو تکیه می کند
در آغوشت
اشک می ریزد
یال هایش را می دهد
تو شانه کنی
انسان باور می کند
و عشق
دردناک ترین
اعتقاد است
اعتقادی که با سیلی
پاک نمی شود
با خیانت
قوت می گیرد
با اهانت
راسخ تر می کند


به انسان نگو
دوستت ندارم
ضربانش کند می شود
پای اسب هایش
میشکند
اسب ها
بر زمین می افتند
درد می کشند
انسان می باید
حیوان را
راحت کند


انسان عرق می ریزد
اشکهایش
در بالشت

جمع می شود
عطر موهایت را
حبس می کند
نفس نمی کشد
بالشت را
روی سینه اش
میگذارد
به قلبش
گلوله می زند
بخار گرم
از گلوی اسب ها
بالا می رود
از دهانشان
بیرون می جوشد
سینه ی انسان
سبک می شود

اسب ها
به سمت کوهستان دور
می دوند
سم هایشان
صدا ندارد
یال هایشان
یخ بسته
شیهه می‌کشند
صدایشان را
کوه
پس نمی‌دهد
عشق
از دست می رود


انسان گناه دارد
نگو دوستت دارم
انسان باور می‌کند
نگو دوستت ندارم




رضا ثروتی

Saturday, January 4, 2014

خانواده


درختی دیگر بود که میشد از آن بالا رفت
غروبی دیگر بود که تا حدی سرما را از یاد میبرد
برگهایی دیگر بود ... نارنجی، زرد، قرمز، انباشته
کافه ای دیگر بود، گران تر از رستوران بوف
خیابانی دیگر بود که انگار از خیابانهای تهران نبود

دختری دیگر بود که حجاب نداشت
پسری دیگر بود که چیپس و ماست دوست داشت
و پدری دیگر بود که همسر نداشت

بعد از ظهری دیگر بود از عمر ما ... که هدر نشد
زندگی ای که رنگ بهتری داشت
و خانواده ای که ... آینده نداشت

Thursday, January 2, 2014

ما و او



- اون یه بار به من یه آب نبات قرمز داد
- اون یه بار وقتی گریه میکردم اشکامو پاک کرد
- اون یه بار سر من رو گذاشت رو زانوهاش برام قصه تعریف کرد
- اون یه بار منو تا خونمون رسوند
- اون یه بار لپ منو بوسید ... به خدا راست میگم جای ماتیکشم موند
- اون یه بار به من گفت چقدر گل نرگس دوست داره
- اون یه بار به من گفت "دوست خوبم"
- اون یه بار به من گفت خیلی منو دوست داره ...
- اون یه بار به من گفت خیلی خیلی منو دوست داره ...
- اون یه بار به من گفت همه ی ما رو مثه هم دوست داره ...

اون ...






تقدیم به:
ما
مایی که در بازی او شکست خوردیم
و او همچنان ورقها را بر میزند
مهره ها را میچیند
و تاس را به نفر بعدی میدهد