Tuesday, January 6, 2015

وقتی طوفان تمام می‌شود


به دست خواهم آورد
دستی را
که چترم را می‌بندد

و اشک خواهم ریخت
بر گونه هایی
که سرخی اش
بر نگاهم
آشوب است

سفید بوده ام
که سیاهم کردند
صدایم را خاموش
و نگاهم را پر مهر خواستند
پس تو
به نوشته هایم
پناه ببر
تو را آنجا
دیدار خواهم کرد

قرمز بپوش
بانوی طوفان
که آبیِ چشمانت
برای من
سبزی روشن است
و زردیِ افزونش
به تیرگیِ ستاره هایم
می‌آید

می‌شنوی؟
سکوت می‌خواندمان

گویی آشوب
در ابرها
به دنبال چیزی است
که چترِ بسته ام
در دستان تو
و دستِ خسته ام
در بازوان تو
و نگاه آشفته ام
در صدای تو
خیس و لرزان
آوایش را به خاموشی می‌خوانند

پس بیا ...
شاید اینگونه
طوفان تمام شود
و آشوب
دست به دامانِ ما
آرام گیرد

No comments:

Post a Comment