به دست خواهم آورد
دستی را
که چترم را میبندد
و اشک خواهم ریخت
بر گونه هایی
که سرخی اش
بر نگاهم
آشوب است
سفید بوده ام
که سیاهم کردند
صدایم را خاموش
و نگاهم را پر مهر خواستند
پس تو
به نوشته هایم
پناه ببر
تو را آنجا
دیدار خواهم کرد
قرمز بپوش
بانوی طوفان
که آبیِ چشمانت
برای من
سبزی روشن است
و زردیِ افزونش
به تیرگیِ ستاره هایم
میآید
میشنوی؟
سکوت میخواندمان
گویی آشوب
در ابرها
به دنبال چیزی است
که چترِ بسته ام
در دستان تو
و دستِ خسته ام
در بازوان تو
و نگاه آشفته ام
در صدای تو
خیس و لرزان
آوایش را به خاموشی میخوانند
پس بیا ...
شاید اینگونه
طوفان تمام شود
و آشوب
دست به دامانِ ما
آرام گیرد

No comments:
Post a Comment