برای من
نقطه اوجِ تراژدی
پرده ششم است:
رستاخیزِ مردگان بر صحنه ی نبرد
تنظیم دوباره کلاه گیسها، رداها
بیرون کشیدن خنجرها از سینه ها
در آوردن گردنها از حلقه های دار
صف کشیدن در برابر زندهگان
برای دیدار با تماشاچیان
تعظیمِ گروهی و جدا جدا:
دستی سفید بر قلبی مجروح
فروتنی در دیدگانِ مرگی محجور
تکانهای پرشورِ سری مقطوع
تعظیم های جفت جفت:
کین، دست در بازوی نیک کرده
محکوم، چشمِ مهر به آغوشِ جلاد دوخته
بیداد، از دادِ دادخواه در امان مانده
سقوطِ ابدیت ... از تیپای صندلی طلایی
برچیدنِ اخلاق ... با تیزیِ لبه ی کلاهی
پذیرشِ فردا ... برای تکرارِ مکرری
ورودِ منزویِ آنان که
پیشتر ... در پرده ی سوم یا چهارم ... مردهاند
بازگشت معجزه آسای آنان که
بی هیچ نشانی ناپدید شدهاند
اینکه پشت صحنه
شکیبانه انتظار کشیدهاند
لباسها از بدن نکندهاند
چهره ها پاک نکردهاند
بیش از فریادهای تراژیک ... تکان دهنده است
اما اوجِ عروجِ من ... در فرودِ پرده است
و نظرهای کوتاهِ پیدا از پایینش:
آنجا که دستی عجولانه پی گلی میرود
آنجا که دیگری به دنبال شمشیری میدود
همان جا که دستِ سومی
نامرئی و خاموش
گلوی همچون منی ... میفشرد
“Theatre Impressions” written by “Wislawa Szymborska”

No comments:
Post a Comment