Friday, January 30, 2015

Sober


سایه‌ای پشت سرم می‌آید
هر قدمم را می‌پوشاند
قولهایم را واهی می‌کند
مرا خاصه‌ ی عام می‌کند
 غلامی حلقه به گوش
تنها منتظرِ یک دستور

گذشته ی پر از بایدهایت
با رسیدن موعود از بین می‌رود
"عیسی‌"
با توام
می‌شود
از چیزی جز
آنچه بود و آنکه شد
برایمان بگویی؟

چرا بهوش نبودن را نشاید؟
من ابتدایی دوباره می‌خواهم
چرا همیشه مستی را نشاید؟
من انتهایی دوباره می‌خواهم

من دروغگویی بی ارزشم
من آن ابلهِ جدا افتاده ام
من تنها تو را پیچیده می‌کنم

به من اعتماد کن
و تو هم فرو بغلت

من آن درون تو را میابم
با دندان بیرون می‌کشم
و زخمی و تنها رهایت می‌کنم
من تو را به عرش می‌برم
تا به فرش فرو بیافکنم
به من اعتماد کن

من می‌خواهم،
آنچه را که می‌خواهم.
من می‌خواهم،
تو را که می‌خواهد.
اعتماد مرا می‌خواهد.
به من اعتماد کن،
من تو را می‌خواهم.



by “Tool”

Tuesday, January 27, 2015

Simple Song


خوب
این فقط یک ترانه ی ساده است
که بگویم ... تو چه کردی

من از ترسهایم گفتم
و آنها دویدند و رفتند
از چشمانت
گریختند

وقتی نه ساله بودم
قسم می‌خورم
تو را خواب دیدم
صورتت را دیدم
در ویلای پدربزرگ
و بوسه ای
که در سینه ام
در کنار دیگر متعلقاتِ قلبم
برایت خاک کردم

می‌دانم سختیها همه جا منتظرند
که در تنهایی سراغمان بیایند
پس فکر نکن باید همیشه قوی باشی
مثل یک پاره سنگ
خونین و استوار از درد

ببین ...
شاید هیچ چیز مهمی در زندگیمان نباشد
جز آن اتاق و آن بخاری
وقتی زندگی منِ
قایقی به گل نشسته بود
و زندگیِ تو
سیل عظیمی که مرا بلند کرد
میبینی ... دختر تو یک پاداشی

با زبانت ازم بخواه
با لبانت بَرَم مُهر بکوب
و با بازدمت بادم کن
تا با هم از
این پرتگاه خارج شویم

به یاد داری؟
آن تاکسی انقلاب
نهار و سرمای فراوان
بازی ِناشیانه ی دستها
شروع آتشی خانمان برانداز

عشق ... بازی ظریفی است
بدون چیزی برای اثبات
یا جوابی برای فردا
جز این ترانه ی ساده
برای گفتن اینکه ... تو چه کردی



by “The Shins”

Thursday, January 22, 2015

Je t’aime


دوستت دارم
به جای تمام دخترانی که نشناخته ام
به عوضِ تمام لحظاتی که زندگی نکرده ام

دوستت دارم
به خاطر عطرِ نانِ گرم
به خاطر آب شدن برفها و رویش اولین گلها

دوستت دارم
برای دوست داشتنت
برای تمام دخترانی که دوست نداشته ام

جز تو
که مرا به من می‌فهماند؟
من که در خود چیزی ندارم

بدون تو
جز خلاء محضِ میانِ گذشته و آینده
جز گریز از مرگی هنوز نیامده
از زندگی من چه دانم؟

دوستت دارم
به خاطر درکِ هستی
برای مقابله با هر چه هست
که جز توهمی، هیچ نیست
به خاطر قلبِ نامیرایم
که زمامش دست من نیست

تو شَک نیستی
تو علت و تو معلولی
تو خورشیدی
از این تکراری‌تر می‌شود؟

آری تو گرمایی
جاری در من
که گهگاه به مغزم می‌دود
آن زمان که
به خود
به تو
ایمان دارم



“I Love You” written by “Paul Éluard”



تقدیم به:
سعید جعفری
اولین شاعری که
با من دوست شد

Tuesday, January 20, 2015

2 Became 1


سرم بر سینه ی یار است
از عالم چه می‌خواهم؟
از دردِ گوش و غمِ دیده
از بغض و آهِ و کینه
از عشق های شکست خورده
و بوسه های مرده
از شما مردم ... چه می‌خواهم؟

شبها به صبح سر کرده ام
با دستانش بر قلبم،
و بوسه هایش بر لبانم
و در خواب
هجوم برده‌ام
به رویای صادقه اش

باد ما را با خود خواهد برد
از کوه ها و دشت ها
از جاده ها و درخت ها
گذر خواهیم کرد
و صبح
با هم آغوشیِ سرما
در هیبتِ برفِ دی ماه
بر کودکیِ رفته از یاد
خواهیم بارید

با من باش
من با تو
سه قلب و یک دست دارم
دو چشم و هزار گوش
با خارشی در گردن
و قطره ای بر گونه
پلکهای آرمیده
موهای آشفته
گریزان از جاذبه

با تو
نه فرشته ام نه شیطان
من آنم
که بی تو و با تو
جز تو
بایدم نبود

Tuesday, January 13, 2015

خیالاتِ تئاتری


برای من
نقطه اوجِ تراژدی
پرده ششم است:
رستاخیزِ مردگان بر صحنه ی نبرد
تنظیم دوباره کلاه گیسها، رداها
بیرون کشیدن خنجرها از سینه ها
در آوردن گردنها از حلقه های دار
صف کشیدن در برابر زنده‌گان
برای دیدار با تماشاچیان

تعظیمِ گروهی و جدا جدا:
دستی سفید بر قلبی مجروح
فروتنی در دیدگانِ مرگی محجور
تکانهای پرشورِ سری مقطوع

تعظیم های جفت جفت:
کین، دست در بازوی نیک کرده
محکوم، چشمِ مهر به آغوشِ جلاد دوخته
بیداد، از دادِ دادخواه در امان مانده

سقوطِ ابدیت ... از تیپای صندلی طلایی
برچیدنِ اخلاق ... با تیزیِ لبه ی کلاهی
پذیرشِ فردا ... برای تکرارِ مکرری

ورودِ منزویِ آنان که
پیش‌تر ... در پرده ی سوم یا چهارم ... مرده‌اند
بازگشت معجزه آسای آنان که
بی هیچ نشانی ناپدید شده‌اند
اینکه پشت صحنه
شکیبانه انتظار کشیده‌اند
لباسها از بدن نکنده‌اند
چهره ها پاک نکرده‌اند
بیش از فریادهای تراژیک ... تکان دهنده است

اما اوجِ عروجِ من ... در فرودِ پرده است
و نظرهای کوتاهِ پیدا از پایینش:
آنجا که دستی عجولانه پی گلی می‌رود
آنجا که دیگری به دنبال شمشیری می‌دود
همان جا که دستِ سومی
نامرئی و خاموش
گلوی همچون منی ... می‌فشرد



“Theatre Impressions” written by “Wislawa Szymborska” 

Tuesday, January 6, 2015

وقتی طوفان تمام می‌شود


به دست خواهم آورد
دستی را
که چترم را می‌بندد

و اشک خواهم ریخت
بر گونه هایی
که سرخی اش
بر نگاهم
آشوب است

سفید بوده ام
که سیاهم کردند
صدایم را خاموش
و نگاهم را پر مهر خواستند
پس تو
به نوشته هایم
پناه ببر
تو را آنجا
دیدار خواهم کرد

قرمز بپوش
بانوی طوفان
که آبیِ چشمانت
برای من
سبزی روشن است
و زردیِ افزونش
به تیرگیِ ستاره هایم
می‌آید

می‌شنوی؟
سکوت می‌خواندمان

گویی آشوب
در ابرها
به دنبال چیزی است
که چترِ بسته ام
در دستان تو
و دستِ خسته ام
در بازوان تو
و نگاه آشفته ام
در صدای تو
خیس و لرزان
آوایش را به خاموشی می‌خوانند

پس بیا ...
شاید اینگونه
طوفان تمام شود
و آشوب
دست به دامانِ ما
آرام گیرد

Sunday, January 4, 2015

یک "آن"ی که "حال"مان را خوب کرد


او از آن مردهایی است
که در خوابهایش
پادشاهان سرما می‌خورند
ملکه ها رخت می‌شویند
جلادها بادبادک بازی می‌کنند
و دلقکی با فرشته ها والس می‌رقصد

ولی صبح ها
بالشت از نبودش اشک می‌ریزد
از فنجان چای اش خون می‌چکد
و اولین سیگاری که روشن می‌کند
تا آخرین پک، گویی
ترسِ ناگفته ی کودکی ِ تنهایش
به ثروتِ قرنها ریشخند می‌زند

او از آنهایی است
که از گریه می‌ترساندت
به غم سودایت می‌دهد
به رشک و حسد وا می‌داردت
و در آغوش ِ گرمش
امید امید امید کاشت می‌کند

او تنها مردی است
که صدا می‌کند
نبوغِ گمشده ی چشمها را
سرودِ خاموشِ فریادها را
شعرِ غمگینِ دردها را
و زخمِ عمیقِ تمامِ این سالها را
و صدایش
بر دل
در جان
می‌نشیند

او آن مردی است
که موعود بود
هرگز از راه
نرسد
ولی خواست ... و رسید



رضای ثروتی عزیز
سالروز خواستنت فرخنده