Saturday, August 30, 2014

Heroines


غلافشان کن
یا از حدقه بیرون بکششان
تو که با آن چشمها نمی‌توانی ببینی
که دستانِ خسته ات،
دستانِ لختت،
مرا به رویا می‌اندازد

دیگر چیزی نمانده
درخشش ات مرا خشک کرده
و غیبت ابدی ام
تنها به دستِ خماریِ انکار است
که به تعویق افتاده

و بدترین دروغ شاید این باشد
که امید در گوشم نجوا می‌کرد
او آخرین کسی است که تو را تنها می‌گذارد

همیشه حسش می‌کردم
ولی حالا واضح بر صفحات سرنوشتم نقش بسته است
که در سالهایی که می‌آیند
دیگر نمی‌توانم
بازگردم ... چنگ بزنم ... بگریزم
به چیزهایی که بسیار بسیار برایم عزیز بودند

ما زیر بار هاله اش خرد شدیم
وای که از این بهتر نابودی برایم وجود ندارد

طنین بی پایان صدایش
بر ذهن و دست و لبانم
دینی است که تا ابد هم ادا نمی‌شود

چشمانِ بسته اش
چه پر رنگ
چه زیبا
پر تب و تاب و آزاد ...
آنها هرویینهای من بودند

آزادی از ورای ذهن بی‌منطقم فریاد برآورد
آخرالزمان با لباسِ سفید بر تن بر زندگی ام هجوم آورد
و من آمدنشان را دیدم
فریادشان را شنیدم
و تنها نظاره کردم
که هر چه بودم را با خود ... بردند

حالا
بند بند وجودم از هم رسته
رویاهایم از هم فرو پاشیده
توقعاتم دور، بی معنی ... همچون تخیلات یک پسر شانزده ساله
زیرا
آرامشِ خیال
هرگز از دارایی های یک کارگردانِ تئاتر نبوده ...

ولی من
در سکوتِ هر روزه ام
باژ می‌گویم
بر ستایش هرویینهایم

چه پر رنگ
چه زیبا
چه پر تب و تاب و آزاد ...
چشمانِ بازش




by “Diablo Swing Orchestra”




تقدیم به:
شش شهریور 1387
و شش شهریور 1393
و حتی شش شهریور 1399

Thursday, August 21, 2014

چهارشنبه 18 تیر 1393


ای دستهای پا چلفتی
ای پایه های چوبیِ لقِ عوضی
ای میلک شیکهای ناقلای وانیلی
ای کافه های شلوغِ دهه هشتادی
ای صحبتهای خسته کننده ی فیلمی

کمی از دوربین های پولارویدی یاد بگیرید
و پاک کنهای هیجان انگیز و خرچنگهای مدادی و طنابهای نامرئی
از نیمکتهای کوچک پارک
از پیدا شدنِ یک دوستِ جدید
از مسعود کیمیایی و مجید بهرامی یاد بگیرید

ببینید آنها چه خوب بلدند
یک روز زیبا بسازند
شما خرابشان نکنید

آهای با شمام
با تو جسی
و تو سلین
بهترین دوستانم را از من نگیرید

Thursday, August 14, 2014

Wish You Were Here


خوب ...
پس توام از آنهایی هستی،
که بهشت را از جهنم تشخیص می‌دهند
فرق آبیِ آسمان با درد را می‌دانند

یعنی می‌توانی تفاوت میان
سبزیِ چمن های بهاری
و سرمای سطحِ براقِ فولاد را
تشخیص دهی؟

واقعا فکر می‌کنی می‌توانی
لبخندی را
از نگاهی پنهان
تمییز دهی؟

آیا آنها موفق شدند؟
موفق شدند که متقاعدت کنند؟
که قهرمانانت را
با تصاویری تار و لرزان
عوض کنی؟

که درختها را بدهی
خاکسترِ داغ بگیری؟

که حُرِ دودکش ها را
با نسیمِ صبا جایگزین کنی؟

سکوتِ برف را
با صدای زنجیرها بشکنی؟

آیا تو هم
نقشِ سربازی قلع و قمع شده در "نجات سرباز رایان" را
برای بازی در نقشِ "کینگ کونگ" رد می‌کنی؟

آخ که ای کاش اینجا بودی
با من
ما که تنها ارواحی سرگشته ایم
گیج و گردان در تنگی بلورین
رها در همان سرزمینِ پدری
که دیروز در آن می‌‎دویدیم
و امروز و فردا در آن قدم می‌زنیم
غرق در جست و جویی بی فایده
چون هر چه می‌گردیم
گشایشی در کار نیست

جز همان ترسهای قدیمی
و آرزوی آشنای همیشگی
که ای کاش تو هم اینجا بودی




by “Pink Floyd”

Tuesday, August 12, 2014

Carpe Diem



در فیلم "نوئل" یکی از مورد علاقه هایم ازش
وقتی رز می‌خواست به درون رودخانه بپرد
او – چارلی - گویی از آسمان ظاهر شد و گفت
- من شنا بلد نیستم ... ولی اگر بپری منم پشت سرت می‌پرم
- کی گفت من میخوام بپرم؟ و با اینکه شنا بلد نیستی می‌خوای بپری؟
- آره ... چون کار درست اینه!
- و تو همیشه کار درست رو انجام میدی؟
- آره ... عادت بدیه!
- ...
- میخوای داستان غم انگیزت رو بهم بگی؟ من گوش خیلی خوبی هستم ...

و حالا او رفته
به درون رودخانه پرید و من نبودم که پشت سرش بپرم
نبودم تا داستان غم انگیزش را بشنوم
دیگر نیست تا ناخدای زندگی ام باشد
دیگر نیست تا مرا بخنداند
دیگر نیست تا مرا به گریه بی‌اندازد

روزی اگر می‌خواستم از این کشور خارج شوم
می‌خواستم بروم پیدایش کنم
دست پشمالویش را فشار دهم
در آغوشش بگیرم
بگویم تو بیش از هر کس دیگری در این دنیا به من امید به زندگی دادی
مرا به جلو هل می‌دادی
دستم را می‌گرفتی بلندم می‌کردی
وقتی تنها بودم در کنارم می‌بودی
گریه می‌خواستم بودی
خنده می‌خواستم بودی
ولی دیگر نمی‌توانم

دیگر به کجا پناه ببرم
وقتی ایمانم را از دست می‌دهم
وقتی در کمک به دیگران غرق شده ام
وقتی استادی ... ناخدایی می‌خواهم که مرا راهنمایی کند

وای صدایت کجاست؟
صدایت الان کجاست؟
آیا تو هم مثل چارلی می‌ترسیدی تنها بمیری؟
می‌دانم
کسی نبود در آن لحظه ی آخر دستت را بگیرد

بارها و بارها صحنه های آخر "نوئل" را تماشا می‌کنم
رفتنت را می‌بینم
بسته شدن چشمانت را می‌بینم
صدایت را می‌شنوم
آن لبخند آخرت را می‌بینم
دستت را در دستانم می‌گیرم
در دریای بی پایان چشمانت نگاه می‌کنم و می‌گویم

"متشکرم رابین ویلیامز
که بر زندگی ام نور تاباندی
و به همه چیز معنا بخشیدی
دوستت دارم رابین ویلیامز"

Monday, August 11, 2014

Let Your Heart Hold Fast


تمام روزهایم سپری شده‌اند
تمام کارتهایم را بازی کرده‌ام

آخ ... پریشانی‌ام روز به روز بیشتر می‌شود
با هر قدمی که بر می‌دارم
با هر ترکی که بر قلبم می‌نشیند
با هر خطی که به سرنوشتم می‌خورد

در اعماقِ تاریکِ دریاها
در پهنه‌ی وسیعِ صحراها
رو به سوی دیواری بلند ایستاده‌ام
فریادهای مستاصلم را سر داده‌ام
پژواکشان را می‌شنوم
که می‌روند و می‌آیند
می‌روند و دوباره ... می‌آیند

بزرگترین دروغی که به من گفتند
آن است که بر برگِ سرنوشتِ همگان نوشته اند
"یکه بود و یکه ماند و یکه رفت"

پس قلبت را دو دستی بچسب
چون این نیز زود بگذرد
همچون امواجی که می‌آیند و ... می‌روند

در پایان
پایانِ تلخ
پایانِ پر زِ اشک
پس از مسافت های طی شده
قدم های شکسته و فرسوده
جست و جوی پوچ و بیهوده
 هیچ نترس
هرگز نترس

تنها قلبت را دو دستی بچسب
چون این نیز بگذرد
و دیوار بعدی
تپه‌ی بعدی
کوهِ بعدی
جلوتر
انتظارت را می‌کشد




by “Fort Atlantic”

Friday, August 8, 2014

پرتوهای از همه جا بی خبر



رحم کن
به پرتوهای خورشید

بگذار بیخیال و بی‌توجه بگذرند
به دیوارها، به زمین برخورد کنند
انرژیشان را از دست بدهند
و در چشمان من، بازتابشان پایان یابد

رحم کن به پرتوهای خورشید
که بر پوستت ننشینند
آنها طاقتش را ندارند

بگذار همچون تمام روزهای دیگرِ تمامِ سالهای تمامِ این دنیا
بیایند و بگذرند و بر تخت خوابت بنشینند

رحم کن
به من رحم کن

که مرگ است انگشتانت
بر خمیدگی لباس خوابت مرگ است
بر لبانم مرگ است
بر انگشتانم مرگ است

انگشتانت بالا می‌روند
و من اشک می‌ریزم برای پرتوهای خورشید
که بر پوست پاهایت می‌نشینند

و تو ذوق می‌کنی
برای پرتوهایی که از بین لباس خوابت می‌گذرند
بر تخت می‌افتند
صورتی رنگ و خال خالی می‌شوند
و در یک آن
با کمک لبخندت
از پا تا قلب مرا
به آتش می‌کشند

Thursday, August 7, 2014

کیمیا


او از آن دخترهایی است
که شب ها
از پنجره ی اتاقش
رویاها به بیرون
سرازیرند

ولی او از آن دخترهایی است
که تا سپیده صبح
تیشه به ریشه ی خیالاتش می‌زند

او می‌شکند
خودش را
قلبش را
و تو می‌دانی
که قلب تو را هم خواهد شکست

پس بلوار کشاورز را فراموش کن
و دستش را ... برای آخرین بار ... رها کن

او سالهاست که هست و نیست
سالهاست که اشک می‌ریزد و اشک در‌می‌آورد
و تو دیگر مطمئنی
او هیچ وقت بر نمی‌گردد
تو هیچ وقت
او را
نخواهی دید

اما به یاد داری در عمق چشمانش
ورای فرمول ها و مسئله ها
پشت کانادا و رابین اسپارکلز
فرشته ی نگهبانت زنده است
اولین میم شیمی
یک crazy bitch به تمام معنا
که بدون رژ لب پا به دریاچه ی بزرگت گذاشت
چون همیشه اعتقاد داشت
چیزی مثل عشق واقعی وجود دارد

پس آن چتر آبی و قرمز را فراموش کن
و دستش را ... برای آخرین بار ... رها کن

آنها راست می‌گفتند
تقصیر توست
تقصیر تو بود
که دست به این بازی زدی
که از همان اول می‌دانستی
چیزی مثل عشق واقعی وجود دارد

تقصیر توست
که فقط می‌خواستی
دستش را بگیری
و زیر باران بغلش کنی
و برایش قصه بگویی

همه چیز تقصیر توست
چون او از آن دخترهایی است
که اعتقاد دارد
چیزی مثل عشق واقعی وجود دارد

پس یک بار دیگر ازش بخواه
که پسر طلایی را فراموش کند
و دستش را ... برای آخرین بار ... رها کن

Sunday, August 3, 2014

Show must go on



ایو بود که میگفت
"در تئاتر اگر چیزی نیست ... تشویق که هست"
و می‌ستود عاشقی با تماشاگر را و حل شدن در موجی که فرو می‌فرستند بر صحنه تا در بر گیرند بازیگرانی را که زندگی ای بس عجیب، بس جادوی و بس دست نیافتنی برایشان به تصویر کشیده اند.

و آقای لِرمونتاو پیش از شروع نمایش گفت
"آنها تا آخر صبر نخواهند کرد ... در حین نمایش شروع میکنند به دست زدن"
و می‌دید آن الهه ای را که وقتی کفش های قرمزش را به پا می‌کند، قدم به صحنه می‌گذارد، شروع به رقصیدن می‌کند ... انگار دنیایی که ما می‌شناسیم – می‌شناختیم – به پایان می‌رسد.

ولی
باید عقب تر رفت
رفت به صدها سال پیش
به زمانی که شکسپیر نمایشنامه می‌نوشت
در تئاترهای کوچه و بازار نقش های کمدی بازی می‌کرد
عشق می‌ورزید به چیزهایی که ... بعدها شدند آنچه ما به آن می‌گوییم زندگیِ من
باید قدم گذاشت به تئاترهای ملکه الیزابتی
به صحنه های کوچکش و مردم فقیرش
باید رفت به همان اولین اجرای نمایشنامه‌ی رومئو و ژولیت
و آنجاست که می‌بینیم
بعضی وقتها
دست زدن ... تلاشِ تماشاگر است برای باز پس گرفتنِ زندگی‌اش
زندگی ای که حالا بر باد رفته
و در برقِ سایه های رویایی شیرین یا تلخ
از جلا افتاده

- چه کنیم؟ حالا که تئاتر تمام شد ... چه کنیم با ادامه ی زندگی؟
- همه چیز در آخر درست میشه ...
- اما چه طور؟
- منم نمیدونم ... مثه یه سرِّ مگو ...