Tuesday, December 31, 2013

درد


گوش راستم به گوش چپ حسودی میکند
گونه ام به لبهایم نگاه میکند
پیشانیم با غرور آن بالای بالاست
چشمهایم لحظه ای آرام نمیگیرند
مدتی است شست پای چپم حرف نمیزند
انگشتهای دستم اصلا اهمیتی نمیدهند
نافم مثل همیشه دلگیر است
مچ دست راستم درد میکند لابد با آرنج دعوایش شده
و از گردن به پایین همگی از این لباسهای زبر شکایت میکنند
و تمام کله ام از سرمای زیاد
فقط گردنم چیزی نمیگوید، او بهترین دوست من است

میدانم دردشان چیست
هیچ چیز در دنیا مثل گرمای دستهای دیگری نیست
هیچ صدایی آغوش نمیشود
هیچ نگاهی بوسه، هیچ منظره ای نوازش نمیشود

این وسط فقط گردنم صبور است
انگار جای آن هیکی هیچوقت خوب نشده

Thursday, December 26, 2013

Forgotten Hopes



آهای تو
تو که در جلد روزمرگی هایت در حال پوسیدنی
تو که بر دیواره ی ذهن مسمومت میکوبی
تا به حال فکر کرده ای چرا تنها مانده ای؟
هنگامی که قلبت سرد و سردتر و در پایان ... تبدیل به سنگ شد

آیا به خاطر رویاهایت مجازاتت کردند؟
آیا قلبت را شکستند و گریه هایت را ندید گرفتند؟
آیا شده آرزوی فرار کنی؟
هیچوقت به فرار فکر نکرده ای؟

این فراموشی رقت انگیز ...
این رویاهای دفن شده در تابوت غریب روحت ...
فراموشی رقت انگیز ...

به یاد داری وقتی هنوز قلبت را غل و زنجیر نکرده بودی؟
به یاد داری چطور بودی؟
به یاد داری چطور رویا میبافتی؟
آیا به خاطر رویاهایت مجازات شدی؟

آیا به فرار فکر میکنی؟
یعنی هیچ وقت نشده به فرار فکر کنی؟




by “Anathema”





تقدیم به:
او که از من بیشرف تر است
یا من از او بیشرف تر هستم
شاید هیچوقت هیچکس نداند

Sunday, December 22, 2013

بیست و دو دسامبر


یک سال پیش
امروز
بیست و دوم دسامبر
فردای بیست و یک دسامبر دو هزار و دوازده
بعد از ظهر یک روز سرد آفتابی
یک مقوا برداشتم و رویش نوشتم:

"امروز، فردای بیست و یک دسامبر است و دنیا تمام نشده
اگر شما هم مثل من خوشحالید ...
یک شاخه گل نرگس برای خانوم ها
و یک بغل مجانی برای آقایان مهمان من باشید"

و خیابان ولیعصر را از تجریش تا میدان ونک پیاده پایین رفتم
و مقوایم را به آدمها نشان میدادم
و نرگس هایم را تکان میدادم
و آغوشم را به رویشان باز میکردم

ولی کسی لبخند نزد
کسی مرا بغل نکرد
کسی نرگسهایم را بو نکرد

همه به دنبال روزمرگی شان رفتند ...

Sunday, December 15, 2013

Fool



چون من یک احمقم
به تو که میرسد ... احمقم
انگار هر چه میکنی برایم خواستنی است
نمیدانم ...
همش همه چیز را عقب می اندازم
چون از روزهایی که به "من" بستگی دارند ... متنفرم

همیشه شک هست
همیشه عیب هست
همیشه درد هست
پس ... بکش بیرون !

پرسیدی "چرا این همه برایم تلاش میکنی؟"
من صرفا قلبم را ... از درون منفجر کردم
من ایمانم را رها کردم ...
و قلبم از درون منفجر شد ...

همیشه شک هست
همیشه عیب هست
همیشه درد هست
پس ... بکش بیرون !

همیشه درد هست
پس ... بکش بیرون ... بکش بیرون ... بکش بیرون ...



by “Archive”



 تقدیم به ... نه ... خطاب به:
شش نفری که اشکهایم را - ندید - به سخره گرفتند
و سرکوب کردند
و توبیخ کردند
و به دیوار افتخاراتشان آویختند

Wednesday, December 11, 2013

سوم مرداد


هر مردی برای چنین لحظاتی باید جمله ای، شعری، کلمه ای یا چیزی داشته باشد ...
من؟
من اشکهایم هستند ...

Friday, December 6, 2013

this is her handwriting



غم ات را به من بده

دلت را
به هر که میخواهی ...

عشق تاوان سنگینی دارد

Tuesday, December 3, 2013

I miss her


نگاهت که میکنم، نگاهت را میدزدی.
دلِ من بس نبود؟ یا که دزدی عادتت شده؟
بیا! این دلِ من، این لبخندم، این روزهای آفتابیم.
بیا! این تمام من را بدزد!
اما تو را به هوای ابریِ چشمانم قسم، به ستاره بارانِ نگاه خودت رحم کن.

Saturday, November 30, 2013

on my won



On my own
Pretending she's beside me
All alone, I walk with her till morning
Without her
I feel her arms around me
And when I lose my way I close my eyes
And she has found me

In the rain the pavement shines like silver
All the lights are misty in the river
In the darkness, the trees are full of starlight
And all I see is she and me forever and forever

And I know it's only in my mind
That I'm talking to myself and not to her
And although I know that she is blind
Still I say, there's a way for us

I love her
But when the night is over
She is gone, the river's just a river
Without her the world around me changes
The trees are bare and everywhere
The streets are full of strangers

I love her
But every day I'm learning
All my life I've only been pretending
Without me her world will go on turning
A world that's full of happiness
That I have never known!

I love her
I love her
I love her

But only on my own …

Thursday, November 28, 2013

Lost Control



زندگی ... دوباره ... به من خیانت کرد
دیگر قبول دارم ... بعضی چیزها هیچوقت تغییر نمیکنند
چه ساده اجازه دادم ... ذهن ناچیز شما ... رنج مرا صدچندان کند
و آنچه برایم باقی مانده ... تعلقی است شیمیایی ... به عقلانیت

آری من در حال سقوطم ... چقدر مانده؟ ... تا زمین چقدر مانده؟
نمیتوانم ... نمیتوانم به تو بگویم چرا در حال خرد شدنم ...
آیا شده از خود بپرسی ... چرا من ترجیح میدهم تنها زندگی کنم؟
آیا واقعا همه چیز را از دست داده ام؟

من دارم به انتها میرسم
فهمیده ام ... چه میتوانستم باشم ولی نبودم ...
حتی خوابیدن هم فایده ای ندارد ... پس نفس عمیقی میکشم و پشت شجاع ترین ماسکم پنهان میشوم
اعتراف میکنم که دیگر ... کنترل ندارم


بر هیچ چیز کنترل ندارم ...




by “Anathema”

Thursday, November 21, 2013

Us ...



او یک روز از خواب بیدار شد
صبحانه نخورده از خانه خارج شد
فراز و نشیب روزش را گذراند
با آدم ها حرف زد
با پسربچه ها جر و بحث کرد
ناراحت شد
عصبی شد
اذیت شد
و آخر شب
موقع خداحافظی گفت

هر که با من هم ره و پیمانه شد
عاقبت شیدا دل و دیوانه شد

و من در دل گفتم 
Can you blame us?

Wednesday, November 13, 2013

the perfect night


بوسه ام
در کنار بوسه ات
در قبال بوسه اش


به همراه سیگاری که نکشیدیم

Wednesday, November 6, 2013

بالهای زمینی


نترس ...
روی زمین بالها گم نشده اند
هیچگاه وجود نداشته اند
نا امید نشو ...
یا قانون پرواز را عوض میکنیم
یا راه رسیدن را ...




رضا کشمیر

Saturday, October 19, 2013

چپ یا راست - یک منولوگ




صحنه تاریک. موسیقی متن فیلم eternity and a day در حال پخش
مردی با بارانی خاکستری بر روی صندلی چوبی نشسته است
نور موضعی روی مرد می آید و موسیقی قطع میشود

تصمیمات ما ... شخصیت ما رو می سازن. ترس های ما، گذشته ی ما، دماغِ ما ... ما رو می سازن. برای همین من هیچ وقت با اون دوستام که دماغشون رو عمل کردن دوستیم رو ادامه ندادم. و یا اونهایی که رفتن پیش روانپزشت تا ترس از ارتفاعشون رو برطرف کنن. و اون دوست هاییم که فراموشی گرفتن ... البته این اونا بودن که رابطشونو با من قطع کردن ... (بلند میشود و فریاد میزند) شخصیت، ویژگی های فردی، انسانیست، روح! اینها چیزهای فطری نیستن ... یا علمی تر بگم غریزی نیستند. اینها در ما شکل میگیرن، ساخته میشن! با تصمیماتمون، با ترسامون، با گذشتمون و با ... دماغمون! خوب یکی ممکنه بپرسه "من از سوسک میترسم این چی میگه در مورد من؟" من بهت میگم این چی میگه، این وقتی معنی پیدا میکنه که وقتی یه سوسک میبینی، تصمیم میگیری چیکار کنی! وقتی بچه بودی سوسک میدیدی چیکار میکردی؟ و مهم ترین سوال ... نقش دماغت در قبال این سوسک چیه؟
قبل از اینکه بخوام شروع کنم به نامعقول بودن فقط میخوام بگم ... این زندگی منه ... همه چیز امشب همینه! ... این زندگی منه و نه کس دیگه ... من برای همه چیزش تصمیم میگیرم ... من گذشته ام رو گذروندم، من ترسهام رو میدونم و این دماغ منه ... و همه کسانی که باهاشون آشنا شدم و حرفاشون رو شنیدم و پای حرفاشون نشستم، اینها رو میدونن، ولی باز میخوان دماغشون رو بکنن جایی که نباید! و زندگی در همین لحظه گند میخوره بهش. و در چنین لحظاتیه که ملحد ها و یا علمی تر بگم "ماتریالیست"ها میشن ماتریالیست یا ملحد. جدی میگم این میتونه یه تحقیق جامعه شناسی و یا حتی روانشناسی خوب باشه. ببین یعنی ... میدونی وقتی میخوای جواب یکی رو بدی هیچی مثه علم دندون شکن نیست! یعنی حتی چیزی مثل تاریخ و احساس هم تحریف پذیره، ولی فکر کن در جواب چرت و پرت های یکی تو میتونی بگی 2+2=4! خوب یارو خفه میشه ... چون این یه واقعیت علمیه! و همین 2+2 رو برای بدست آوردن جوابهای بهتر میکنی 2x+2=5 بعد میری دنبال انتگرال تانژانت و بعد E=MC2 و آخرش هم میشی یه ماتریالیست! و همه ی این پروسه، تصمیم تو بوده! به خاطر ترست از چرت پرت های بقیه! و به خاطر اینکه دماغت تو دماغ بقیه نره!
ترس ... برخلاف فروید من فکر میکنم انگیزه ی اصلی تمام کارهای ما این ترسه! و این شخصیت که میگم، توی ترس از چیه که شکل میگیره! منظورم سوسک و تاریکی و ارتفاع و اینا نیست ها، منظورم ترس از آدمهاست. ترس از حرفهایی که میزنن، از نگاههایی که میکن ... از نگاه هایی که نمیکنن ... ترس از دستاشون از عینکاشون از روسری ها از دماغها ... آدم ها ترسناکن برای همدیگه ... فکر کن هر کسی یه صدایی داره و این صدا میتونه بگه "نه" ... میدونی چند نفر در همین لحظه منتظر شنیدن یه "آره" یا "نه" هستن؟ میدونین از میون همین شماها حداقل بیست نفر هستن که منتظر یه "نه" یا  "آره" ان! حالا فکر کن یه "نه" شنیدن چقدر ترسناکه ... و پشت سرش "خداحافظ" ... بعضی وقت ها آدمها اونقدر ترسناکن که میخوای بذاری فرار کنی بری یه جا که تو زبونشون به جای نه میگن "سبز" ... یا میگن "آب" یا میگن "باد" ... میخوای کل دنیا رو بگردی که یه زبون پیدا کنی که توش شنیدن "نه" اینقدر ترسناک نباشه ... ولی خوب هر جا که بری گذشته که ولت نمیکنه. یا دماغت که عوض نمیشه. به جز عمل جراحی یا فراموشی که خوب میرینی به شخصیتتت اونجوری ... این گذشته یا در واقع بود در مقابل حال یا همین است که میذاریش لذت بخش ترین چیز دنیاست. حتی چیز هم نیست چون نه لمس کردنیه نه خوب هست ... چون نیست ... چون بوده ... ولی همین بودنش یعنی هست ... یعنی مطمئنم که هست چون یه زمانی بوده ... چون چیزی که بوده دیگه عوض نمیشه ... و این بزرگ ترین 2+2=4 ایه که دین و ایمون دارا و اگزیستانسیالیستها و حتی پوچ گراها هم ازش استفاده میکنن ... ما همه ازش استفاده میکنیم. ما همه هستیم به خاطر چیزی که بودیم ... و همین بودیم در تصمیمِ چی باشیم خیلی تاثیر میذاره ... تو اگر دیروز گوشت خوار بودی امروز سختته سبزیخوار بشی ... تو اگه دیروز مرد بودی سختته الان زن بشی ... تو اگه دیروز عاشق بودی ... الان خیلی چیزا سختته ...
حالا بذار همین رو بگم فقط. من خواستم و اینجا اومدم. من هم خواستم و هم اومدم ... دماغمم با خودم آوردم ... ولی از اینکه حوصله ی شما سر بره میترسیدم ... پس این چرت و پرت ها رو هم آوردم. همه ی این ها گذشته بودن ... پس تکلیف از این لحظه ام چی میشه؟ خوب ... من تو این لحظه ... به دماغم نگاه میکنم ... یه قدم میام این ور این مجله رو بر میدارم ... به شماها لبخند میزنم و میگم:

از نور موضعی خارج میشود

"من از شماها میترسم ... شما میتونید من رو اذیت کنید ... شما "نه" دارید ... شما "خداحافظ" دارید ... شما "نمیشه" دارید ... به هر زبونی هم باشه ترسناکه ... شما تصمیم های من رو میبینید شما گذشته ی من رو، اگر هم نمیدونید، همین که من رو میبینید، یعنی از گذشته ام خبر دارین ... (میخندد) شما دماغ من رو میبینید ... میگین زشته میگین بزرگه میگین میتونست بهتر باشه ... شما همتون ترسناکید ولی ... من نمیخوام تو تصمیماتم من رو بترسونید ... من تصمیم میگیرم من شخصیتم رو میسازم من گذشته ای که بیست سال دیگه خواهم داشت رو میسازم با همین دماغم و فقط تو چشمهاتون نگاه میکنم ... منتظر میمونم گوجه پرت کنین ... بهم بخندین بذارین برین ... خیلی ایده آلم اینه در موردم مینویسین "چقدر احمق بود" ... هر کاری بکنید، هیچ وقت درک نمیکنید ... و همین باعث میشه ترسم از خودم، برای خودم، باشه ... که چقدر وحشتناکه این درک نشدن ... این "من" که هیچ راهی نیست برای فهمیدنم ... و تصمیمات من، وقتی من هستم و گذشته ام و دماغم ... برای هیچ کس قابل درک نیست. پس کی میدونه تو این زندگی چه گهی داره میخوره؟"

تا آخر جمله ام دیگه لبخندم محو شده ... و تنها چیزی که مونده این تصمیم بزرگ لعنتیمه ...
که از سمت راست سن برم بیرون یا سمت چپ ...

نور میرود. موسیقی فیلم eternity and a day پخش میشود
                        

Wednesday, October 9, 2013

I refuse to take the blame on this particular matter



هر چیز را هم
که تقصیر من بیندازی
عاشق شدن من
تقصیر توست





عباس معروفی

Friday, September 27, 2013

yellow



به ستاره ها نگاه کن 
ببین چطور برای تو می‌درخشند
ببین چطور هر کاری میکنی و هر چی میگی را نور باران میکنند
آره ... همه شان زرد بودند

و بعد من از راه رسیدم
و برایت یک آهنگ ... یک شعر ... یک ترانه سرودم
برای تو و تمام کارهایی که میکنی
و اسم اون ترانه " زرد " بود

و بعدش نوبت من بود
و چه اتفاق ها که نیافتادند
و چه کارها و تصمیم ها که بر سرمان خراب نشدند
و همه شان زرد بودند
  
دست هایت ...
وای ... دست هایت و گونه هایت
تبدیل به زیباترین مخلوقات میشوند
میفهمی؟
میفهمی!
میفهمی چقدر دوستت دارم ...

من از دریاها شناکنان گذشتم
من از دره ها پریدم
وای ... چه ها که نکردم
به خاطر اینکه ... تو ... سر تا پا "زرد
میفهمی؟
میفهمی!
میفهمی که به خاطر تو ... I'd bleed myself dry

باور کن
باور کن راست میگم
ببین چطور برای تو میدرخشند
به ستاره ها نگاه کن
ببین چطور برای تو میدرخشند
برای تو ...




by “Coldplay”



تقدیم به:
 the most beautiful sound I ever heard