یک سال پیش
امروز
بیست و دوم دسامبر
فردای بیست و یک دسامبر دو هزار و دوازده
بعد از ظهر یک روز سرد آفتابی
یک مقوا برداشتم و رویش نوشتم:
"امروز، فردای بیست و یک دسامبر است و دنیا تمام نشده
اگر شما هم مثل من خوشحالید ...
یک شاخه گل نرگس برای خانوم ها
و یک بغل مجانی برای آقایان مهمان من باشید"
و خیابان ولیعصر را از تجریش تا میدان ونک پیاده پایین رفتم
و مقوایم را به آدمها نشان میدادم
و نرگس هایم را تکان میدادم
و آغوشم را به رویشان باز میکردم
ولی کسی لبخند نزد
کسی مرا بغل نکرد
کسی نرگسهایم را بو نکرد
همه به دنبال روزمرگی شان رفتند ...

حیف. مردم زندگی کردن از یادشون رفته
ReplyDeleteانگار فقط روزمرگی کردن براشون معن داره
پس جریان این پیکسل اینه
ReplyDeleteچقدر قشنگ.
یاد روباه افتادم که به شازده کوچولو گف که آدما فقط از چیزایی سر در میلرن که بشه از مغازه خرید...