در عمقِ ناپیدای سکوت
زل زده به افقِ بی انتها
امواج
خاطراتِ نیمه فراموش شده را میشویند و با خود ... میبرند
در ژرفای اکنون
خنده ها
سوار بر نسیم صبحگاهی
با فراز و با نشیب
در عمقِ بی انتهای من
از پا در میآیند
و من قسم میخورم
هیچ نمیدانستم ... اینطور میشود
و تمام این مدت
هر چه در درون داشتم
همه بر من پوشیده بودند
قسم میخورم
هیچ نمیدانستم
هیچ نمیدانستم
هیچ نمیدانستم
اینطور میشود
اینطور میشود
و این امواج
تمام درد و رنج های وجودم را میشویند و میبرند
ورای این افقِ زیبا
رویایی برای من و تو ... انتظارمان را میکشد
این صحنه ی آرام و ساکن
این روزمرگیِ پوچ و مکرر
هنوز با شایعاتِ معلق خراب نشده
هنوز با نگاه های قاضی خدشه دار نشده
اما طوفانی در راه است
با صدایش نزدیک میشود
فریادش در باد میپیچد
این غزلِ عاشقانه
که سرد و سرد تر میشود
و از عمقِ روح و ذهنم
شروع به سرودن میکند
و تمام این افکار مزاحم
افکار مغشوش
افکار نامعلوم
که خواب را از چشمانم گرفته است
اما با تو ...
حسی از صلحی موقت دارم
انگار حسی میرود و میآید
میرود و میآید
میرود و میآید
میرود و میآید
میرود و میآید
میرود و میآید
میرود و میآید
by “Anathema”

No comments:
Post a Comment