در کوچه های باریک میدویدم
جرئت نداشتم پشت سرم را نگاه کنم
صدای فریادشان را از عقب میشنیدم
سر پیچها نمیدانستم کدام طرف بروم
تصمیمها ... سخت ترین و ترسناک ترین بخش کابوسند
بادکنک ... به دیوارها برخورد میکرد
صدای پلاستیکش را میشنیدم
سر کوچه ی بعدی دیدمشان
داد و فریاد میکردند و به سمت من میدویدند
صداهای پشت سرم نزدیکتر میشدند
به چپ پیچیدم
دوباره دویدم
میدویدم مثل باد
اشک میریختم
با بادکنک حرف میزدم
"عزیزم ... زندگی ام ... عشقم"
صدای بادکنک را میشنیدم
انگار با من حرف میزد
"چرا مرا رها نمیکنی صفا؟"
سر کوچه ی بعدی دیدمشان
داد و فریاد میکردند و به سمت من میدویدند
صداهای پشت سرم نزدیکتر میشدند
اینبار ... به من رسیدند
بر سرم ریختند
بادکنک را سفت در آغوش چسیده بودم
زیاد بودند
فریاد میکشیدند
من اشک میریختم
من فریاد میزدم
بادکنک از دستم رها شد
"بادکنک ... نه ... بادکنک"
بادکنک را میدیدم
قرمز بود ... آبی شد ... دور شد
دور میشد
از ما زمینی ها دور میشد
و از آن بالا
صدایش میآمد
انگار همین نزدیک گوشم ...
"من همیشه برای تو میمانم صفا ... "
دست و پایم را ول نمیکردند ...
ستاره ها چشمک میزدند ...
من اشک میریختم ...
...
از خواب پریدم ...
اشکهایم جاری ...
بدترین کابوس تمام زندگیم ...
پ.ن.
دیگر جای کتمان نیست
من فیلمها را از زنها بیشتر دوست دارم
فیلمها .. قلب تو را نمیشکنند
فیلمها ... نیاز نیست تو را درک کنند ... تو درکشان کنی،
کافیست
پ.پ.ن.
مرسی از نگار عزیز
که با تنها چند جمله
کابوس مرا به تصویر کشید
No comments:
Post a Comment