من سالهاست که چشم به راهت مانده ام
همچون پرستوهای مهاجر
هر سال بهار را
در شهری، در اتاقی، در چشمه ای ... جسته ام
من دوستانم را
به انتظار لبخندت ... فروخته ام
و نگاههای سوزناکشان را
به دیده ی اشکهایت
سپرده ام
من حرفهای ناگفته شان را در سینه گنجانده ام
تا آن روز
که
چشمه ی امیدشان خشکید
همه را
در یک نقاشی
با مداد شمعی و خودکار آبی
به تصویر بکشم
من
نقاشیِ نقشِ نگارینِ این قالی خفته را
به رنگِ گیسوانِ مشکیت طرح زدم
و به آبیِ چشمانِ سیاهت آمیختم
تا در انعکاسِ تیره ی لبخندت
تقدیم به:
نگار
که بعضی وقتها
به من حسودی میکند
و بعضی وقتها
من به او

مثن اگه نقّاشیارو دس بگیرم وایسم جلو آینه... یه آوایی شبیه اینی که تو نوشتی تو فضا پخش می شه...
ReplyDelete