حسابش از دست رفته
دفعاتی که به تو اعتماد کردم
راه بازگشت را نشانت دادم
میدانستم ... میخواستم
... با تمام وجود میخواستم
و تو ... میدانستی
که من ... باید فرار کنم
آنقدر بدوم که پاهایم دیگر یاری نکنند
آنقدر بدوم که اشکهایم در باد گم شوند
اما من ... ماندم ... ماندهام
شاید من همیشه میدانستم
رویاهای سستِ من ... در لحظهای از نگاهت ... فرو خواهند ریخت
امروز
من ... دست در دستِ من ... با احساساتم رو به رو شدم
و پس از تمام این سالها
در زیر نگاه خسمانهی من
و قضاوتهای جاری نشدهی دوستانم
آنها
در درد سکوت
با من حرف زدند
با من حرف زدند
پس از تمام این سالها
من همیشه میدانستم
روزی
رویاهای سست من ... در لحظه ای از نگاهت ... جان خواهند داد
by “Anathema”
پ.ن.
اون کسی که دل نمیکنه
فقط خودش نیست که اذیت میشه
No comments:
Post a Comment