من مردی از تبار اندوه بی پایان هستم
من تمام زندگیم درد کشیده ام
از زمانی که به همدان بدرود گفتم
شهری که در آن متولد و بزرگ شدم
برای شش سال متوالی درد کشیده ام
چون هیچ لذتی در این خاک پیدا نکرده ام
چون من محکوم به پرسه زدن در این دنیا هستم
و هیچ دوستی ... من هیچ دوستی ندارم
این یک بدرود است معشوق من
دیگر در انتظار دیدارت نخواهم ماند
چون من محکومم به راندن این قطار ابدی
شاید ... در انتهای همین ریلها ... فرشته ی مرگ در انتظارم
باشد
پس مرا در عمق قلبت به خاک بسپار
که من سالهاست به آنجا تعلق دارم
تا شاید روزی بتوانی دیگری را ... دوست بداری
آن زمان که من ... در گورستان قلبت آرمیده ام
شاید دوستانت ... دوستانمان ... فکر کنند من یک غریبه ام
که من آن دوستی بودم که روزی گذاشت و رفت
دوستی که صورتم را دیگر هیچ وقت نمی بینید
اما تنها سوگند من این است
من تو را در ساحل زرین خداوند ملاقات خواهم کرد
در ساحل زرین خداوند ...
تقدیم به:
پسر کاو دارد نشان از پدر
چونان که پدر گوید خاک عالم بر سرت