Sunday, August 19, 2012

باران



وقتی باران می بارد ... من چشمانم را میبندم
گوش میدهم به صدای ریزشش
تند تند بر سقف و زمین و برگ ها و چراغ ها میریزد
هر قطره ای ... صدای خودش را دارد
و انگار من ... با چشمان بسته میبینم
زمین را، سقف را، درخت ها و چراغ ها را
همچون کوری که بینا شده است
با چشمان بسته بینا میشوم

و بعد قدم میزنم

کفش هایم صدا میدهند
نامه را در دستم میگیرم تا خیس و خراب شود
موبایلم را از جیبم در آورده ام تا شاید با آب بسوزد
همیشه فکر کرده ام با کت و شلوار و کروات و موهای خیس، جذابم
ای کاش همیشه باران ببارد

آن شبی که شروع شد باران می آمد

من تا خانه پیاده رفتم
و امروز ... این بعد از ظهر
شدید تر از همیشه باران می بارد
لعنت بر تو ای باران
که هم به درد غم میخوری و هم شادی
لعنت بر تو که اشک هایم را می پوشانی

No comments:

Post a Comment