Tuesday, August 16, 2016

با من بمان


می‌توان روزها، سالها و عمرها
می‌توان جاده‌ها، فرسنگها و قاره‌ها
می‌توان زمان و مکان را پیمود

اما تنهایی‌اش،
نغمه‌ی غم‌انگیزش
در ژرفای بی‌انتهای چشمان‌اش
تو را
به توهمِ بودن می‌خواند

Tuesday, July 26, 2016

پروانه


میزهای خالی
چشمهای منتظر
تابلوهای نقاشی
قهوه ی سرد شده
چشمهای منتظر
دیوار سفید
دود سیگار
درب شیشه ای
پیاده رو
چشمهای منتظر

در انتظار
هیچ چیز
با دیگری فرق ندارد

Monday, June 6, 2016

مدوزا


مدوزا زیبا بود
و مردانی که به دنبال این زیبایی بودند را
با نگاهش
تنها با نگاهش
سنگ می‌کرد
مارهای گیسوانش را تاب می‌داد
عشوه ای می‌آمد
و همه چیز سرد می‌شد

می‌دانی نکته ی خنده دار کجاست؟
تو زیبایی
و ما را
من را
تنها با نگاه نکردنت می‌کشی
سنگ می‌کنی
سرد می‌کنی

Wednesday, April 6, 2016

Fish on Land


من می‌خواستم تئاتر ببینم 
می‌خواستم کسی، جایی، راه را نشانم دهد
زمانی که می‌دانستم آماده ام
شبها ... رویایی داشتم ... از درست بودنِ همه چیز ... از عدمِ اشتباه ... عدمِ اشتباه در هستی

من می‌خواستم تئاتر ببینم. تئاترِ دوستِ عزیزم حسین توازنی. تنها و پذیرا ... یک تماشاگرِ بی‌چیز
چقدر عجیب که صبح، فیلم سید و نانسی را دیدم و فضای پانکهای انگلیس در حافظه‌ی کوتاهم می‌پیچید. دمِ در، سه تماشاگرِ دیگر بودند، در لباسِ پانکهای انگلیس. با هم وارد شدیم، به دستِ من شیرینی دادند و دستِ پانک گل ...
این دیگر چیست؟ من می‌خواستم تئاتر ببینم و حالا شده‌ام مهمان؟

در میان دیالوگها صدای بوق ماشین می‌آید. سقف سفیدی دهان باز کرده است. داخل اتاق می‌رویم. فضا عجیب است. دیوارها ترک دارند، رنگها سرد، آیینه، میوه، صندلیهای چوبی، ما نشسته‌ایم. خواستگاری؟ چقدر هر چیز جایی دارد، نورها کجایند؟ رنگها جاری‌اند و صداها گویی، اتاق را ترک نمی‌کنند. چای می‌آورند و صحبت می‌کنند ... صحبت می‌‎کند ... سخن می‌گوید. پروانه با بالهایش ترانه می‌سراید. پای پنجره نشسته، پر می‌زند و کنارم سیب پوست می‌کند، بال می‌زند و صدایش از کنارم می‌گذرد. من مونگول‌ها را دوست دارم – اشک می‌ریزم – خبر از آفریقا، آمریکا، اروپا می‌آید از مونگول‌ها نمی‌آید – اشک می‌ریزم – آنها فقط با اسبهای کوتوله‌ی پشمی‌شان در دشت می‌چرخند و زن‌های مونگولی‌شان را ماچ می‌کنند – اشک می‌ریزم – و می‌گوید ... من می‌خواهم بخوابم ... می‌فهمی؟ نمی‌فهمی ... و من اشک می‌ریزم از فهمیدنی که دارم و می‌دانمش که رویای نفهمیدن است. پروانه به چشمانم خیره است، به کجا پناه ببرم؟ از نفهمیدنشان به کدام صحنه‌ی تئاتری، یا کدام برگِ کتابی، به کدام نمای فیلمی بگریزم؟ به رویاهای کوروساوا که هر سال تلویزیون پخش می‌کند؟ دستمال ندارم – اشک می‌ریزم – از بوسه ای که پسری در مترو از دختری دزدید می‌گوید ... دلم خواست ... دوربین و مامور براش مهم نبود ... دلم خواست و اشک می‌ریزم. پروانه خارج می‌شوند. من تنها می‌خواستم تئاتر ببینم و حالا چون شمع، پای پروانه‌ای اشک می‌ریزم.


-          بیا ...
 پروانه، صدایم می‌زند. دنبالش می‌روم. اتاق خواب. در را می‌بندد. به نقاشی دیوار خیره می‌شود می‌شوم
به نقاشی‌های آن‌ور خیره می‌شود خیره می‌شوم
-          چشمهاتو ببند
دستانم را می‌گیرد. من آمده بودم تئاتر ببینم و حالا پروانه‌ای دستانم را به برگهای تیز می‌کشد

-          مثلِ چی می‌مونه؟
+          مثلِ مو ... گیسو
-          آره ... مثل سیبیل بابام وقتی بوسم می‌کنه. زبره، میره تو لپم ... می‌دونی فرق بوسه و ماچ چیه؟
+          نه
-          فرقش برای یه دختره که تو آمریکا بدنیا اومده و یه دختری که تو پایین شهرِ تهران ... بابام می‌گه خواستگار اومده برام. میگه تحصیل کرده است. می‌گم مگه میشه یه تحصیل کرده بیاد منو بگیره؟ توکه خودت تحصیل کرده‌ای هنرمندی میای منو بگیری؟
+          چرا نه؟
-          واقعا میای منو بگیری؟
من می‌خواستم تئاتر ببینم و حالا با صدایی که از فرطِ خستگی و شوق،
از فرطِ صداقت و از اوجِ ترس، از عمیق‌ترین و خس ترین تارِ گلویم بیرون می‌آید می‌گویم:

+          ... چرا نه؟
با نگاهش ... زمان به رگهایم می‌ریزد

-          بیا اینجا بشین
روی تخت می‌نشینم. به روبرو خیر می‌شود می‌شوم
-          اون رو می‌بینی؟
+          عروسکه رو؟
-          آره ... داره چیکار می‌کنه؟
+          خیال بافی می‌کنه؟
-          آره آره نزدیک شدی
+          رویا می‌بینه؟ آرزو می‌کنه؟
-          داره به عشقش فکر می‌کنه ... تو کی رو بیشتر از همه دوست داری؟

من می‌خواستم تئاتر ببینم و حالا ... فرو می‌ریزم

+         نمی‌دونم

پروانه می‌آید، پانکها می‌آیند. خواستگاری را تعریف می‌کند – اشک می‌ریزم – می‌پرد داماد را ماچ می‌کند – اشک می‌ریزم . خودم می‌فهمم دختر نباید داماد را روز خواستگاری ماچ کند ولی آیا تو می‌فهمی؟ من می‌خواستم تئاتر ببینم اشک بریزم بدانم که نمی‌فهمم ... می‌فهمم ... رویایش می‌فهمم ... اشک می‌ریزم ... پروانه در آغوشم می‌گیرد، اشک در آغوشش می‌ریزم دستانم را می‌گیرد بیرون می‌رود تعریف می‌کند سه روز می‌گذرد ... سه سال می‌گذرد خواستگار دیگر نمی‌آید ... می‌ترسم سی سال بگذرد و باز نیاید ... من می‌خواستم تئاتر ببینم و حالا نوازشِ بالِ پروانه‌ای بر دستم، مرا از طوفانِ صدایش پناه داده است.

ترانه می‌خواند ... برایم می‌سراید ... پروازش آرام می‌گیرد ... فرود می‌آید و به خواب می‌رود ... پانکها می‌روند
من آمده بودم تئاتر ببینم و حالا ... چایِ سرد می‌نوشم و به دزدیدن بوسه‌ای از بالِ پروانه فکر می‌کنم
من آمده بودم تئاتر ببینم ... نه اینکه از نو ... عاشق زنها شوم

Friday, April 1, 2016

دم


یک بوسه
به افتخار بودنت
در لحظه‌ای که هست

ده بوسه
بجای ماندنم
در بن بستی خالی
خالی از لطف

صد بوسه
صد خط سفید
صد نظم عجیب
صد شکل
صد معنی
این صد
صدای سوخته ایست
این صد
گویش ناموزونی است

یک و ده و صد بوسه
هزار بوسه هم
ساز و سازه نیست
نغمه و آواز نیست
نوشته و بیت نیست
توست ... تو

هر بوسه ات
نفی عدم
نفی زندگی است

Thursday, March 3, 2016

What's Up?


بیست و پنج سال است
که زندگی‌ام هنوز
گذر از آن تپه‌ی بزرگِ امید است
برای یافتنِ مقصدی  

وقتی فهمیدم که مجبورم
تند به یاد آوردم
که دنیا از این برادریِ انسان بوجود آمده
حالا هر معنی ای که بدهد

پس اشک می‌ریزم
وقتی روی تخت دراز کشیده‌ام
تا هر آنچه در ذهنم است خالی شود
و من ... حسی از خاص بودن دارم

پس صبح که بیدار می‌شوم
بیرون که می‌زنم
یک نفس عمیق می‌کشم و منگ می‌شوم
و از انتهای وجودم فریاد می‌کشم
چه خبره؟
آره .... فریاد می‌کشم ... چه خبره؟

و من تلاش می‌کنم
به خدا تلاش می‌کنم
هر آن در حال تلاشم
در این سیستم

و من دعا می‌کنم
وای خدایا که دعا می‌کنم
هر لحظه‌ی هر روز دعا می‌کنم
برای تکامل

چه خبره؟
کسی جوابم می‌دهد؟
کسی جوابی دارد؟
آهای ... آهای ... 
اینجا چه خبره؟



by “4 Non Blondes”


تقدیم به:
نیمی از ما
که در نیمه‌ی ماه
در دل نیما
جا ماند

Thursday, February 4, 2016

دروغ


افقِ مرده ی این رود
به دریاچه ای می‌رسید
به سکونی که ابدیتِ لحظه است

از حماقت
از شعف و شوق
از شوقِ دست‌هایش
گم گشتگی در گیسوانش
طعمِ سرخِ لبانش
کام می‌جویم
که در دروغ نمیرم

طره تاب داد
دام افکند و تار بافت
من لغزیدم
من خروشیدم
تله تنگ شد سفت شد
تله آب شد باد شد
شعله شد آفتاب شد
و خاکِ من
در پیِ حقیقتِ لحظه اش
زرِ ناب شد

نه در بر
نه بر کف
معشوق ندیدم
تا کی بجویم؟
دیده به کجا بدوزم؟



پ.ن.
عکس از Anka Zhuravelva

Monday, February 1, 2016

Gloomy Sunday


یکشنبه پژمرده است
ساعت‌ها پر ز بی‌خوابی است
عزیزترینم
سایه‌های این سرایم ... بی‌شمارند

گل‌های سفید کوچک
هرگز تو را بیدار نخواهند کرد
نه در آنجا که باورِ تاریکِ اندوه
تو را با خویش برده است

فرشتگان هیچ
قصد بازگرداندنت ندارند
آیا خشمگین خواهند شد
اگر من
قصدِ به تو پیوستن داشته باشم؟

یکشنبهٔ پژمرده

یکشنبهٔ پژمرده را
با سایه‌ها می‌گذرانم
من و این قلبِ من
تصمیم به پایانش گرفته‌ایم

می‌دانم
به‌زودی دعاها خوانده
و شمع‌ها روشن خواهند شد
نگذار اشک بریزند
بگذار بدانند
من از رفتن دل‌شادم

مرگ یک رؤیا نیست
که در مرگ
گرمِ نوازش توام
با آخرین نفسِ این روح
در ستایش توام

رؤیا ... من تنها در رؤیایی بودم
بیدار شدم و تو را غرقِ خواب
در اعماق قلبم یافتم

عزیزم ... امیدوارم رویایم
تو را درگیر نکرده باشد
با هر تپش، قلبم تو را می‌گوید
که چقدر تو را می‌جویم

یکشنبهٔ پژمرده





by “Billie Holiday” (Bjork Version)