Thursday, February 4, 2016

دروغ


افقِ مرده ی این رود
به دریاچه ای می‌رسید
به سکونی که ابدیتِ لحظه است

از حماقت
از شعف و شوق
از شوقِ دست‌هایش
گم گشتگی در گیسوانش
طعمِ سرخِ لبانش
کام می‌جویم
که در دروغ نمیرم

طره تاب داد
دام افکند و تار بافت
من لغزیدم
من خروشیدم
تله تنگ شد سفت شد
تله آب شد باد شد
شعله شد آفتاب شد
و خاکِ من
در پیِ حقیقتِ لحظه اش
زرِ ناب شد

نه در بر
نه بر کف
معشوق ندیدم
تا کی بجویم؟
دیده به کجا بدوزم؟



پ.ن.
عکس از Anka Zhuravelva

1 comment:

  1. اصولاً اهل شعر نیستم

    اما دوست داشتم شعر رو

    دو سه بار خوندمش

    به خاطر این وبلاگ هم شده فکر کنم باید اهل شعر بشم!

    بعضی جاهای این شعر واقعاً خوب بود...

    ReplyDelete