افقِ مرده ی این رود
به دریاچه ای میرسید
به سکونی که ابدیتِ لحظه است
از حماقت
از شعف و شوق
از شوقِ دستهایش
گم گشتگی در گیسوانش
طعمِ سرخِ لبانش
کام میجویم
که در دروغ نمیرم
طره تاب داد
دام افکند و تار بافت
من لغزیدم
من خروشیدم
تله تنگ شد سفت شد
تله آب شد باد شد
شعله شد آفتاب شد
و خاکِ من
در پیِ حقیقتِ لحظه اش
زرِ ناب شد
نه در بر
نه بر کف
معشوق ندیدم
تا کی بجویم؟
دیده به کجا بدوزم؟
پ.ن.
عکس از Anka Zhuravelva

اصولاً اهل شعر نیستم
ReplyDeleteاما دوست داشتم شعر رو
دو سه بار خوندمش
به خاطر این وبلاگ هم شده فکر کنم باید اهل شعر بشم!
بعضی جاهای این شعر واقعاً خوب بود...