Wednesday, November 18, 2015

دختری در رودخانه


دختری در رودخانه
در دریاچه‌اش زندگی می‌کند
نه در دام می‌غلتد
نه به طعمه توک می‌زند
زندگی‌اش با سلطه بر ما می‌گذرد

بر من
من که پوستی خشک دارم
ترس از شنا و آب
ترس از خفگی و حبابها
ترس از تنهاییِ اعماق دارم
بر من نوشته اند
که عاشق باشم
به دختری که بر دریاچه‌اش
بر موجهای ساکنش
حکم می‌راند

اگر روزی
به او قدم بگذارم
با او ترکِ زمین کنم
به امیدش تن به آب دهم
دیگر کسی نیست
دیگر هوایی نیست
تنها تاریکی
تنها خیسی
تنها رویایی
که سالهاست
در طعم شیرینِ رودخانه‌اش
انتظارم را می‌کشد

Sunday, November 15, 2015

ترس


به امیدِ روزی که دیگر مجبور نباشم از این شعر قدیمی‌ام یاد کنم

انفجار بمبها همه جا
شعارها نوشته اند اینجا و آنجا
رخنه ی ناامیدی بر ذهنها

چه بر او چه با او سخنها رانده اند
درحالی که جانیان مدتهاست گریخته اند
حتی مهلتِ نوشیدنِ جرعه ِ آخر نداده اند

ترس!

که هدف وسیله را توجیه است؟
اما کدام کینه با کینه نیک گردیده است؟
این درد است که جهل‌ات برانگیخته است

به امید جلبِ نگاه و ترحم به دردهایت
خونهای بی‌گناه و گناهکار مانده بر دستهایت
 اما با هر مرگ، قدمی دورتر می‌شوی از هدفهایت

ترس!

اعلان جنگ هزینه در پیش دارد
برایت پیروزی شاید، اما بیگانگی‌ات با خویش دارد
چیرگی خشم، ناکامیِ از پیش دارد

حرص و غرور تن به شکست نمی‌دهد
تا آشتی بزر صلح نریخته باشد
تا سلاح های دشمن از کار نیانداخته باشد

ترس!

تلاشت بیهوده است
چون سرطانی، تنها گسترش در پی دارد
ترس ... حال زمانِ پایانِ این بازی است


هانس شانو 

Friday, November 13, 2015

پاییزِ آبی



آبستنِ دروغ
و سرشار از امید
باید بود
تا پاییز را
جان به در برد

که خوابِ زمستان،
یادِ بهار می‌خواهد
و عطشِ تابستان،
در گروِ آمدنِ پاییز است

سالها با ساعتها بازی می‌کنند
ماه‌ها با عقربه‌ها
و نگاهِ خیره ام
پای اعداد خشک می‌شود
هر ثانیه در پسِ دیگری

او نیز با سودایش
سودای خروج و آغازش
در رویایش، رویایم می‌بیند
که کابوسِ زنی دیگر دارم
فریادش به گوش نمی‌رسد
آوازش در باد گم می‌شود
هر شب لالایی می‌خواند
تا از خواب بیدار شوم