Saturday, April 11, 2015

ریگی ... کفشی ... لبخندی


گویی عشق مرا گم کرده است
گویی زنی جایی مسیر اشتباه را نشانم داده است
گویی بر وزنی سوارم
که تپش قلبم از تپه هایش بالا و پایین می‌رود و بر آوایش می‌رقصد
گویی از شرابی مست شده ام
که سرخی اش، گیسوان او و تلخی اش، اشکهای اوست

صدایم در این داستان، خاموش
نگاهم در چشمهایش، غرقه
و لبهایم ... خامِ سرابِ وجودش است

این صدای قلب من است
ببین شنیدنش خطِ خوش می‌خواهد و دستی سرد
بشنو شعرهایم را ... که از ذهن بیدادم به سِرِ شرم ریشخند دارد

نتی ندارم برای نواختن
ملودی برایم مرده است
سمفونی خشم در تیرگیِ بعدازظهرهای آذرم ... نیست و هست

صحنه ام خالی
لباسم سوخته
دیالوگهایم کپک زده
و یادِ مانده از حضورم
به کامِ دیدگانم تلخ گشته است

دیگر چه دارم برای زندگی
جز کلمات ناگفته
و دستهای خالی
و ترس ... ترس از جاده ی پشتِ سرم

1 comment: