Friday, November 14, 2014

Maria


ماریا! ماریا! ماریا!
راهم بده ماریا!
تاب کوچه را ندارم
راهم نمی دهی ؟
می خواهی
گونه هایم گود
مزه از دست داده
چشیده ی خاص و عام
بیایم پیشت؟
با صدایی بی دندان بگویم به تو:
اینک شده ام مردی قابل اعتماد؟

ماریا!
نگاهم کن
پشتم خمیده شد
در کوچه
مردم
چشم تنگ می کنند
چشم هایی از چهل سال ولگردی فرسوده

ماریا!
من
مردم
مردی سایه
مردی که قی کرده است او را
شب مسلول
در دست کثیفِ خیابان
من همینم که هستم
قبولم داری ؟

ماریا!
راهم بده!
می بینی
انگشتانم
متشنج
می فشرند
خرخره ی آهنی ِ زنگِ درت
در را باز کن
خوشگل من
قشنگم
از من نترس
نخواهی یافت
بر گردن گاو آسایم
مانند کوهی مرطوب
اجتماع شکم ِ عرق کرده ی زنان را

می دانی ؟
زندگی من
غرق است
در هزاران عشق بزرگ پاک
هزاران
عشق کوچک ناپاک

ماریا!
با لرزه ی پر دلهره ات
بیا
نزدیکم شو
بده
به من
معصومیت ِ لبانت را

ماریا!
من
جسمم
من
سر تا پا
مَردَم
ماریا
مال من شو !

همیشه به یاد خواهم داشت
جسمت را
اما
همیشه دوست خواهم داشت
جسمت را
اما
همیشه پاس خوهم داشت
جسمت را
بدان سان که سربازی
جنگش درهم شکسته
بی کس و بی مصرف
پاس می دارد
تنها پای برجای مانده اش را

ماریا !
مرا نمی خواهی ؟
مرا نمی خواهی!
افسوس!
باید
باز بکشم بار قلبم را
با درد و با اندوه
آن سان که سگی
بار می کشد تا لانه
اشکریزان
پایش را
که از جا کنده است قطار

من
با همه ی خون قلبم
با رخت یکدست سفید قلبم
با گلِ های خاکی که چسبیده است به آن
باز می گردم
به جاده ...



پ.ن. شعر از مایکوفسکی       

No comments:

Post a Comment