Friday, November 28, 2014

نظری به علم آمار


در هر صد انسانِ زنده

آنان که دانند صلاحِ کار:
پنجاه و دو تن، شمرده

مرددانِ مانده در کار:
تقریبا هر که باقی مانده

آماده به خدمت
اگر زمان نگذرد بی مهابا:
چهل و نه

آنان که خوبند و درستکار
چون ندانند جز این راه و چاه:
پنج ... یا شاید چهار

قادرند به تحسین
بی چشم داشت و بی ادعا:
هجده

محکوم به خطا و اشتباه
چون جوان بودند و نادان (که درمان شود با زمان):
شصت یا تنی کم و زیاد

خمشگین از زمین و از زمان:
چهل و چهار

بزدلانی چند
گریزان از کسی یا چیزی دهشتناک:
هفتاد و هفت

کام دیده اند و به کامِ دیده شاد:
بیست و اندی، کاش کمتر از این مباد

در غارِ خویش بره اند و
در بیشه ها شیری در پی شکار:
بیش از نصف ... بیگمان

ظالمانِ پنهان
که گردش روزگار باید
تا بیدادشان شود آشکار:
شمارشان نهان به
حتی بدور مانیم از حدس و خطا

در درکِ روزهای نیامده:
جماعت غرق در احساس
بیش نیستند از
گروه مشغول به اثبات

بهره نبرده اند ز چیز
جز چیزهایی بی‌چیز:
سی تن
گرچه می‌دانی و می‌دانم
کاش این
خطایی بود در آمارِ من

مردانی
تا پیشانی فرو رفته در اندوه
و زنانی
چشم به راه باریکه های نور:
دیر یا زود
می‌رسند به هشتاد و نه

آنان که عادلند:
سی و پنج
کمتر از چیزی که باید
ولی اگر برای فهمیدن
تلاش و خیزشی باید:
تنها سه تن

و هر که سزاوارِ مهر و دلسوزی:
نود و نه از صد

و آنکه میراست و فانی:
صد از صد
و تنها این رقم
تا بود و هست و می‌شود
تغییر نمی‌کند



“A Word on Statistics” written by “Wislawa Szymborska”

Sunday, November 23, 2014

Shine on You Crazy Aref



از کفر و ز اسلام برون صحرائی است
ما را به میان آن فضا سودائی است
عارف چو بدان رسید سر را بنهد
نه کفر و نه اسلام و نه آنجا جائی است

- مولانا



Beyond the realms of fair and foul
yearned by soul and craved by mind
lies a dream for you and I
if reached by he who wants
neither fair nor foul will rhyme
with what dwells in such state of mind

- Rumi



پ.ن. نقاشی از
محسن قلمبر دزفولی

Friday, November 21, 2014

Judgement


بی عدالتیِ سرنوشت،
رنجِ اجتناب ناپذیرِ عشق و نفرت،
خاطراتِ قلبی شکننده
که تو را به زانو درآورد

تو
در گذرِ روزهایی اینچنین
آن دورانِ جوانی را
روزگارِ باور به ابدیتِ زندگی را
همه را
به آتش کشیدی

تمامِ نفرتی که ریشه در نیازهایت کرده‌ است
تمامِ مرضی که به قلب و جانت رخنه کرده است
تمام ترسی که مخلوقِ ذهنِ خودت بوده است
همه
تو را به زانو در خواهند آورد

با گذر از روزهایی اینچنین
باور به زمان را
به آتش خواهی کشید

همه چیز را
به آتش خواهی کشید



by “Anathema”



تقدیم به:
سارا پورسرخ
که گند زدن در کنارش را
ترجیح می‌دهم
به اسکار گرفتن در کنار اصغر فرهادی

Monday, November 17, 2014

Hey You



آهای تو!
تو که آن بیرون
در سرما و تنهایی
مشغول پیر شدنی،
آیا وجودم را احساس می‌کنی؟

آهای تو!
سرگردانِ راهروها
با قدمهای سست
و خنده های میرا
آیا مرا احساس می‌کنی؟

آهای تو
در کشتنِ چراغها
یاریشان نکن ...
بدون مبارزه
تسلیم نشو ...

آهای تو!
تنها آن بیرون
با بدنی لخت
در انتظار زنگ تلفن
حاضری به من دست بزنی؟

آهای تو!
با گوشهایت چسبیده به دیوار
در انتظار فریادِ دلی غمبار
آیا مرا لمس می‌کنی؟

آهای تو!
در بلند کردن این سنگ
یاری‌ام می‌کنی؟
قلبت را بگشای
من راهیِ خانه‌ام

اما این
رویایی بیش نبود
می‌بینی
دیوار بلندتر از این حرفهاست
بودند کسانی
که تا بودند
سعی کردند
اما رنگِ آزادی ندیدند
تا در پایان
مغزشان
خوراک کرمها شد

آهای تو!
آن بیرون
سرگشته ی جاده ی بی انتها
گوش به فرمانِ آدمهای پر مدعا
یاری‌ام می‌کنی؟

آهای تو!
آن بیرون
ورای بلندای دیوار
مشغولِ خرد کردنِ بطری ها در تالار
یاری‌ام می‌کنی؟

آهای تو!
امید
بذرِ هویت ماست
با هم ... ما ... ایستاده ایم
جدا اما ... سقوط ... عاقبت ماست


تقدیم به:
مرادی از جنس دوشنبه

Friday, November 14, 2014

Maria


ماریا! ماریا! ماریا!
راهم بده ماریا!
تاب کوچه را ندارم
راهم نمی دهی ؟
می خواهی
گونه هایم گود
مزه از دست داده
چشیده ی خاص و عام
بیایم پیشت؟
با صدایی بی دندان بگویم به تو:
اینک شده ام مردی قابل اعتماد؟

ماریا!
نگاهم کن
پشتم خمیده شد
در کوچه
مردم
چشم تنگ می کنند
چشم هایی از چهل سال ولگردی فرسوده

ماریا!
من
مردم
مردی سایه
مردی که قی کرده است او را
شب مسلول
در دست کثیفِ خیابان
من همینم که هستم
قبولم داری ؟

ماریا!
راهم بده!
می بینی
انگشتانم
متشنج
می فشرند
خرخره ی آهنی ِ زنگِ درت
در را باز کن
خوشگل من
قشنگم
از من نترس
نخواهی یافت
بر گردن گاو آسایم
مانند کوهی مرطوب
اجتماع شکم ِ عرق کرده ی زنان را

می دانی ؟
زندگی من
غرق است
در هزاران عشق بزرگ پاک
هزاران
عشق کوچک ناپاک

ماریا!
با لرزه ی پر دلهره ات
بیا
نزدیکم شو
بده
به من
معصومیت ِ لبانت را

ماریا!
من
جسمم
من
سر تا پا
مَردَم
ماریا
مال من شو !

همیشه به یاد خواهم داشت
جسمت را
اما
همیشه دوست خواهم داشت
جسمت را
اما
همیشه پاس خوهم داشت
جسمت را
بدان سان که سربازی
جنگش درهم شکسته
بی کس و بی مصرف
پاس می دارد
تنها پای برجای مانده اش را

ماریا !
مرا نمی خواهی ؟
مرا نمی خواهی!
افسوس!
باید
باز بکشم بار قلبم را
با درد و با اندوه
آن سان که سگی
بار می کشد تا لانه
اشکریزان
پایش را
که از جا کنده است قطار

من
با همه ی خون قلبم
با رخت یکدست سفید قلبم
با گلِ های خاکی که چسبیده است به آن
باز می گردم
به جاده ...



پ.ن. شعر از مایکوفسکی