خواهش میکنم
مرا ... تنها پسری غرق در رویا و فانتزی نبین
التماست میکنم
مرا ببین ... که دست به دامن آنم که عمق وجودش را دیده ام
دستانم را بگیر
بیا تا ببینیم فردا چشم به کجا باز خواهیم کرد
چون برنامه های پیش بینی شده
پر از خاطره ی شبهای تنهایمان هستند
که فکرش را میکرد؟
که گرد سالها بر این عشق
چنین سنگین و سرد باشد
چه می شود کرد
جز مستی ... به دست اشک های خشکیده مان؟
خدایا
چرا جوانی در جوانی هدر میرود؟
فصل شکار است
و بره ها در حال فرار
در جست و جوی ذره ای معنا
ولی مگر ما همه ستاره های گمشده نیستیم
با امیدِ روشن کردنِ تاریکی؟
ما که هستیم؟
جز مشتی گردِ خاکی
در این کهکشان لا یتناهی
که تا امید از دست میدهیم
افسردگی میشود واقعیت همگانی
پس هرگز اجازه نده
خاطراتِ من و ما بر غمت بیافزاید
این کتاب را ورق بزن
شاید پایانی بهتر یافتی
که در آن
غرق در اشک های خشکیده مان
با هم میرقصیم
گویی تو را دیدم که اشک میریختی
گویی تو را شنیدم که مرا صدا میزدی
گویی برق اشکهایت را از دور دیدم
ولی دیگر فرقی نمیکند
مگر ما همه ستاره های گمشده نیستیم
که به امیدِ روشن کردنِ تاریکی
شب را تا سپیده، سر میکنیم؟
by “Adam Levine”
پ.ن.
من هستم
پسری غرق در رویا و فانتزی
نویسنده ی وبلاگی در فضای مجازی

No comments:
Post a Comment