سیاه و سپس سفید
تمام چیزی است
که در طفولیت میشد دید
پس قرمز و زرد از راه رسیدند
با آغوش بازشان
دیدن را به من آموختند
دیدنِ بیش از آنچه قبلا میدیدم
اشاره میکنند
به امکاناتِ بینهایت ...
دعوتم میکنند
به شدنی های بی حد و حصر ...
آنچه پایین است و زمینی،
و آنچه بالاست و فرا آسمانی،
در خیالِ من،
بیرون از مرزهای گسستنیِ عقلانیتِ بشر است ...
کافی است پا را از گلیم بیرون بگذاری،
تا ببینی گلیم وا نمیرود.
بیش از حد فکر کردن
بیش از حد تحلیل کردن
ذهن و بدن را به جدل میاندازد
بصیرت را خدشه دار میکند
فرصت ها را به باد میدهد
پس باید
به اراده ام بها دهم
تا بیرون از مرزهای گسستنیِ عقلانیتِ بشر،
زمان را
که متعلق به من است،
به چشم ببینم
و با وجودم حس کنم
باید آشوب را در آغوش کشید
باید هر آنچه را که میآید خوش آمد گفت
به باد داده ام
آرزو و شهوت و هوس و خواسته ام را
ایمان و دین و باور و عقیده ام را
برای حس کردن ...
حسِ وزنِ جریانِ زندگی
حسِ ارتباطِ هر چند کوتاهِ اجزایِ هستی
حسِ الهامی برای درکِ قدرت های درونی
برای نگریستن به زیبایی های لایتناهی
برای آبتنی در چشمه ی زلالِ زندگی
برای چرخیدن در مارپیچ
چرخیدن در مارپیچ
چرخیدن در مارپیچِ کائناتی ... در عینِ حفظِ وجودِ انسانی
با قدم های زمینیام
در میان صداها گم میشوم
سر تا پا آماده ی پذیرشم
حرکتش را بر روی بدنم احساس میکنم
بالا میروم و خارج میشوم
من به دنبال آشوبم
هرچه پیش آید خوش آید
اگر به دنبال اراده مان قدم برداریم و تن به باد دهیم
شاید به جایی رویم که هیچ کس نرفته است
اگر دنباله ی مارپیچ را بگیریم و تا آخر برویم
شاید به جایی رویم که هیج کس نرفته است
بچرخ و خارج شو
ادامه بده
بچرخ و خارج شو
ادامه بده ادامه ادامه
بچرخ
بچرخ
بچرخ
خارج شو
by “Tool”
پ.ن. نقاشی از محسن قلمبر دزفولی
تقدیم به:
او که خودش فهمید
و در نقاشی اش به من فهماند

No comments:
Post a Comment