Thursday, October 30, 2014

Lateralus


سیاه و سپس سفید
تمام چیزی است
که در طفولیت می‌شد دید

پس قرمز و زرد از راه رسیدند
با آغوش بازشان
دیدن را به من آموختند
دیدنِ بیش از آنچه قبلا می‌دیدم
اشاره می‌کنند
به امکاناتِ بینهایت ...
دعوتم می‌کنند
به شدنی های بی حد و حصر ...

آنچه پایین است و زمینی،
و آنچه بالاست و فرا آسمانی،
در خیالِ من،
بیرون از مرزهای گسستنیِ عقلانیتِ بشر است ...
کافی است پا را از گلیم بیرون بگذاری،
تا ببینی گلیم وا نمی‌رود.

بیش از حد فکر کردن
بیش از حد تحلیل کردن
ذهن و بدن را به جدل می‌اندازد
بصیرت را خدشه دار می‌کند
فرصت ها را به باد می‌دهد
پس باید
به اراده ام بها دهم
تا بیرون از مرزهای گسستنیِ عقلانیتِ بشر،
زمان را
که متعلق به من است،
به چشم ببینم
و با وجودم حس کنم

باید آشوب را در آغوش کشید
باید هر آنچه را که می‌آید خوش آمد گفت

به باد داده ام
آرزو و شهوت و هوس و خواسته ام را
ایمان و دین و باور و عقیده ام را
برای حس کردن ...
حسِ وزنِ جریانِ زندگی
حسِ ارتباطِ هر چند کوتاهِ اجزایِ هستی
حسِ الهامی برای درکِ قدرت های درونی
برای نگریستن به زیبایی های لایتناهی
برای آبتنی در چشمه ی زلالِ زندگی
برای چرخیدن در مارپیچ
چرخیدن در مارپیچ
چرخیدن در مارپیچِ کائناتی ... در عینِ حفظِ وجودِ انسانی

با قدم های زمینی‌ام
در میان صداها گم می‌شوم
سر تا پا آماده ی پذیرشم
حرکتش را بر روی بدنم احساس می‌کنم
بالا می‌روم و خارج می‌شوم
من به دنبال آشوبم
هرچه پیش آید خوش آید

اگر به دنبال اراده مان قدم برداریم و تن به باد دهیم
شاید به جایی رویم که هیچ کس نرفته است
اگر دنباله ی مارپیچ را بگیریم و تا آخر برویم
شاید به جایی رویم که هیج کس نرفته است

بچرخ و خارج شو
ادامه بده
بچرخ و خارج شو
ادامه بده ادامه ادامه
بچرخ
بچرخ
بچرخ
خارج شو



by “Tool”

پ.ن. نقاشی از محسن قلمبر دزفولی
تقدیم به:
او که خودش فهمید
و در نقاشی اش به من فهماند

Sunday, October 19, 2014

Closer



دنیای رویاهایت ... سرای دهشتناکی است
برای گیر افتادن
تمام زندگی را در آن گذراندن

بدرخش
در زمان و مکانت بدرخش
تا خود را بیابی
که نزدیک و نزدیک تری
به حقیقت
حقیقتِ درونت
که درونت، آن حقیقتِ نهفته است
که دنیای رویاهایت ... دهشتناک سرایی است
برای گیر افتادن

دنیای رویاهایت ... سرزمینِ تنهایی است
برای گیر افتادن
تمام زندگی را در آن گذراندن

پس بدرخش
در زمان و مکان بدرخش
من می‌دانم
می‌دانم که تو نزدیکی
نزدیک و نزدیک و نزدیک تر
به حقیقت
حقیقتِ درونت
که جایی در تو ... حقیقت نهفته است



by “Anathema

Wednesday, October 15, 2014

Inner Silence



وقتی سکوت، بر حواس چیره می‌شود
و روز به پایان خود نزدیک

وقتی آهِ درد، در طنین صدایت می‌پیچد
و عشق، در نگاهت می‌میرد

تازه می‌فهمم
تو بر من چه کردی



by “Anathema”

Monday, October 13, 2014

Shroud of False



ما
تنها
یک دم
از زمان هستیم،
یک چشم بر هم زدن،
آخرین رویای مغشوش یک ذهن در حال مرگ
ای کاش روزی رسد که تمام مردان کور، این حقیقت را درک کنند



by “Anathema”



پ.ن.
گروه تئاتر باژ

Saturday, October 11, 2014

Lost Stars


خواهش می‌کنم
مرا ... تنها پسری غرق در رویا و فانتزی نبین
التماست می‌کنم
مرا ببین ... که دست به دامن آنم که عمق وجودش را دیده ام

دستانم را بگیر
بیا تا ببینیم فردا چشم به کجا باز خواهیم کرد
چون برنامه های پیش بینی شده
پر از خاطره ی شبهای تنهایمان هستند

که فکرش را می‌کرد؟
که گرد سالها بر این عشق
چنین سنگین و سرد باشد
چه می شود کرد
جز مستی ... به دست اشک های خشکیده مان؟

خدایا
چرا جوانی در جوانی هدر می‌رود؟
فصل شکار است
و بره ها در حال فرار
در جست و جوی ذره ای معنا
ولی مگر ما همه ستاره های گمشده نیستیم
با امیدِ روشن کردنِ تاریکی؟

ما که هستیم؟
جز مشتی گردِ خاکی
در این کهکشان لا یتناهی
که تا امید از دست می‌دهیم
افسردگی می‌شود واقعیت همگانی

پس هرگز اجازه نده
خاطراتِ من و ما بر غمت بی‌افزاید
این کتاب را ورق بزن
شاید پایانی بهتر یافتی
که در آن
غرق در اشک های خشکیده مان
با هم می‌رقصیم

گویی تو را دیدم که اشک می‌ریختی
گویی تو را شنیدم که مرا صدا می‌زدی
گویی برق اشکهایت را از دور دیدم
ولی دیگر فرقی نمی‌کند
مگر ما همه ستاره های گمشده نیستیم
که به امیدِ روشن کردنِ تاریکی
شب را تا سپیده، سر می‌کنیم؟



by “Adam Levine”



پ.ن.
من هستم
پسری غرق در رویا و فانتزی
نویسنده ی وبلاگی در فضای مجازی

Sunday, October 5, 2014

دختری در پاریس ...


دختری که در پاریس دوستش داشتم می‌گفت: "تو شب‌ها از صدای وز وز موهایت خوابت می‌برد؟"
می‌گفتم: "خوابم می‌برد و تو را خواب می‌بینم."

آن شب زن را در خواب دیدم که در خیابان‌های پاریس زیر باران و برگ‌های قرمز پاییزی راه می‌رفتیم.
من از هراس‌های خودم می‌گفتم؛ از زلزله، جنگ، قحطی، سیل، بمب اتمی، از نا امیدی‌های مدام که منجر به سردرد می‌شد.
او با لبخندی که از گل‌های سرخ تراویده بود، گفته بود:

"هراس نداشته باش. من همیشه در باران کنار تو در خیابان‌های پاریس راه می‌روم."




پ.ن.
اگر می‌خواهم کنکور ارشد سینما بدهم
اگر می‌خواهم بعد از ارشد برای دکتری بروم فرانسه
اگر می‌خواهم خواندن زبان فرانسه را از ماه دیگر شروع کنم
همه به خاطر آن زنی است که احمدرضا احمدی در خیابان‌های پاریس ... گم کرد