Friday, June 6, 2014

Regret



از تو که دور می‌شوم ... هر چه دورتر میشوم ...
انگار در یک مهمانیِ شلوغ
تنهاترینم ...
و با خود میگویم

"هیچ راه فراری نیست
از این ترس
از این پشیمانی
از این تنهایی ... "

تصاویری از عشق و نفرت
تلفیقی لعنتی در پسِ چشمانم
اپسیلونی از خنده های میرا
پژواکِ فریادهای خاموش

ای کاش حالا هم نمی‌دانستم
آنچه را که هیچ وقت نمی‌دانستم
خاطره ها دارند دوباره مجازاتم می‌کنند

زمانهایی هست
که تمام دردهای گذشته ام را
به یاد می‌آورم

زمانهایی هست
که از خود می‌پرسم
چه ها می‌توانست بشود ...

و زمانهایی هست
پر از نا امیدی
برای آدمی که ... من هستم
برای آدمی که ... من شده ام
باید با آنچه کرده ام
کنار بیایم

با این طعمِ تلخ و شیرینِ سرنوشت
هیچ کس نمیتواند از گذشته فرار کند

از ازل مجبور به یافتن پاسخم
قدرتی که هیچ وقت از دست ندادم
میدانم راهی هست
آینده ام هنوز نوشته نشده است
چون ورق برگشته است

اما
من هیچوقت نیاموختم
بدون پشیمانی
زندگی کنم ...
هیچ وقت



by “Anathema”




تقدیم به:
پشیمانی ام
از اولین روز پاییز نود و دو

No comments:

Post a Comment