من آن روز که تو را دیدم،
خانمِ من،
در چشم هیچ کس
اینقدر کوچک و بینوا
و خسته و درمانده نبودم
بس که احمق بودم
بس که نمیدانستم
چه کنم
چه بگویم
از نگاهت
به کجا فرار کنم
لبخندت را چگونه
در این قلب کوچکم جا دهم
و تمام این احساسات را
به چه وزنی شعر کنم
یا در چه فیلمی
و صحنه ی کدام تئاتری
و بین صفحات کدام کتابی
جست و جو کنم
و حالا ...
امروز ...
که میگویم
دوستت دارم
سالهای زندگی،
بینوایی و خستگیم را نگرفته
اند
حماقتم ذره ای کم نشده
است
و نگاه و لبخندت همچنان
ته قلبم را نشانه میروند
شاید تنها من
ذره ای
به زعم ایمانم به امید
بزرگ شده ام
پس دوباره میگویم
دوستت دارم

و حالا ...
ReplyDeleteامروز ...
که میگویم
دوستت دارم