Monday, June 30, 2014

یک صفای الکی


چه کرده بودم
که به سزایش
باید
چشمانم را میدادم
و لبانم را میدوختم
و دیگر دستانم
در سیاهیِ مرگ
جز به نوشتنِ مرثیه ها
و تکرارِ مداومِ این عاشقانه ها
به کار دیگری نیایند؟

چه کرده بودم
که جز لعلِ لبت
و طعمِ تلخِ نگاهت
و عمقِ سنگینِ صدایت
هر چه این ذهنِ بی پروای عاشقم
از زنان و دختران
مفهوم و قالب ساخته بود،
همه پاک شدند؟

از چه می‌نالم؟
من که می‌دانم
اولین گناهم تو بودی

آری
من خطا کردم
تو جفا کن
جفایت لطف است


Friday, June 27, 2014

0


یک دسته پرنده
که آن بالاها می‌چرخند
فقط یک مشت پرنده
از نظر تو عشق فقط همین است

و من همیشه چشمم به آسمان است
تا سپیده ی صبح دعا میکنم
چون آنها همش پرواز میکنند
بعضی وقت ها می‌آیند
بعضی وقت ها می‌روند
تو هم پرواز کن ...

یک دسته پرنده
که آن بالاها می‌چرخند
دود می‌شوم و به هوا می‌روم  ... به دنبال پرنده ها
همچنان چشم تنها به آسمان دارم
تا سپیده ی صبح دعا میکنم
چون آنها پرواز کننان میروند
در یک لحظه میرسند
و لحظه ی بعد غیب میشوند
پس تو هم پرواز کن ...

پرواز کن و بگذر
شاید روزی من هم در کنارت پرواز کنم
پرواز کن و بگذر
شاید روزی من هم بتوانم با تو پرواز کنم

پرواز کن ...



by “Coldplay”


نقاشی از Mental Printer

Friday, June 20, 2014

دوستت دارم


من آن روز که تو را دیدم،
خانمِ من،
در چشم هیچ کس
اینقدر کوچک و بینوا
و خسته و درمانده نبودم
بس که احمق بودم
بس که نمی‌دانستم
چه کنم
چه بگویم
از نگاهت
به کجا فرار کنم
لبخندت را چگونه
در این قلب کوچکم جا دهم
و تمام این احساسات را
به چه وزنی شعر کنم
یا در چه فیلمی
و صحنه ی کدام تئاتری
و بین صفحات کدام کتابی
جست و جو کنم

و حالا ...
امروز ...
که میگویم
دوستت دارم
سالهای زندگی،
بینوایی و خستگیم را نگرفته اند
حماقتم ذره ای کم نشده است 
و نگاه و لبخندت همچنان ته قلبم را نشانه میروند
شاید تنها من
ذره ای
به زعم ایمانم به امید
بزرگ شده ام

پس دوباره میگویم
دوستت دارم

Thursday, June 12, 2014

رویای نوجوانی شانزده ساله



من به دیده ی رشک
تمام این سالها را
با
قطره چکانِ لحظه ها
پشت سر گذاشتم

و هر قلبی که شکستم
و هر عشقی که گذراندم
همه از یاد و فریادت
لک بودند

من در تاریکی بودم
که تو را یافتم
همچون پروانه و شمع
از این تکراری تر می‌شود؟

امروز ولی ...
با چشمان بسته
و پشت کرده به صورتت
به سانِ اورفیوس
در دنیای مردگان
با تو خاطراتم را مرور می‌کردم
و ایزدان کوه المپ را
با نفرین و اندوه
به پرستشت
فرا می‌خواندم

و همچون نوجوانی شانزده ساله
که پس از هفت سال
به رویاهای دست نیافته اش رسیده
در خیابان قدم زدم
و یاد تو را
در تک تک لحظاتی که هیچ وقت نبودند
زنده کردم

Friday, June 6, 2014

Regret



از تو که دور می‌شوم ... هر چه دورتر میشوم ...
انگار در یک مهمانیِ شلوغ
تنهاترینم ...
و با خود میگویم

"هیچ راه فراری نیست
از این ترس
از این پشیمانی
از این تنهایی ... "

تصاویری از عشق و نفرت
تلفیقی لعنتی در پسِ چشمانم
اپسیلونی از خنده های میرا
پژواکِ فریادهای خاموش

ای کاش حالا هم نمی‌دانستم
آنچه را که هیچ وقت نمی‌دانستم
خاطره ها دارند دوباره مجازاتم می‌کنند

زمانهایی هست
که تمام دردهای گذشته ام را
به یاد می‌آورم

زمانهایی هست
که از خود می‌پرسم
چه ها می‌توانست بشود ...

و زمانهایی هست
پر از نا امیدی
برای آدمی که ... من هستم
برای آدمی که ... من شده ام
باید با آنچه کرده ام
کنار بیایم

با این طعمِ تلخ و شیرینِ سرنوشت
هیچ کس نمیتواند از گذشته فرار کند

از ازل مجبور به یافتن پاسخم
قدرتی که هیچ وقت از دست ندادم
میدانم راهی هست
آینده ام هنوز نوشته نشده است
چون ورق برگشته است

اما
من هیچوقت نیاموختم
بدون پشیمانی
زندگی کنم ...
هیچ وقت



by “Anathema”




تقدیم به:
پشیمانی ام
از اولین روز پاییز نود و دو

Sunday, June 1, 2014

سنگین



هوس تنهایی کرده ام

جای خلوتی می‌خواهم و صدای او را که دائم بگوید: "دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم." و من با صدایش در خودم غرق شوم و بغض کنم و آرام گریه کنم تا کلافه شوم و بگویم: "بس است دیگر! بگو دوستت ندارم، بگو از تو متنفرم، بگو برو گم شو!" و او با بغض بگوید: "دوستت ندارم! ازت متنفرم! برو گم شو!"

و من از شنیدن آنها سبک شوم و بخندم و کیف کنم تا کرخ شوم و دوباره هوس کنم آن صدا از پشت پنجره باز با ناز و خنده سرک بکشد و آهسته بگوید: "هر چه گفتم دروغ بود. دوستت دارم، دوستت دارم." و من دوباره سنگین بشوم و کیف کنم و بروم و گریه‌ام بگیرد و دوباره بازی شروع بشود و من التماسش بکنم که بگوید دوستت ندارم و او بگوید: "چون تو می‌خواهی می‌گویم دوستت ندارم. بس که عاشقت هستم می‌گویم از تو متنفرم تا بخندی." و بعد بپرسد: "حالا راضی شدی؟ سبک شدی؟"

و من بگویم: "نه ... رفتن‌ات، آمدن‌ات، خنده‌ات، گریه‌ات، آشتی‌ات، قهرت، عشق‌ات، نفرت‌ات، دوری‌ات، نزدیکی‌ات، وصال‌ات، فراق‌ات، صدات، سکوت‌ات، یادت، فراموشی‌ات، مهرت، کینه‌ات، خواندن‌ات، نخواندن‌ات و اصلا بودن‌ات و نبودن‌ات سنگین است ... سنگین است ... سنگین است ... اتفاق تو از همان اول نباید می‌افتاد و حالا که افتاده است دیگر نمیتوان آن را پاک کرد یا به فراموشی سپرد ... اما شاید پاک کنی باشد تا مرا برای همیشه پاک کند ..."




نوشته ی فرشته ی نگهبانِ احساساتِ من
مصطفی مستور


نقاشی از "Mental Printer"