ظهر ها هر روز
می رفتم نانوایی شاطر عباس تا مهتاب را که آمده بود نان بخرد، ببینم
وقتی شاطر عباس نان های داغ را توی دست های مهتاب می گذاشت ،دلم می خواست جای شاطر عباس بودم
وقتی مهتاب نان های داغ را لای چادر گل دارش می پیچاند، دلم می خواست من، آن نان های داغ باشم
وقتی مهتاب به خانه می رسید و کوبه ی در را می کوبید، هوس می کردم کوبه ی در باشم
وقتی مادرش نان ها را از مهتاب می گرفت، دوست داشتم مادر مهتاب باشم
بعد مهتاب تکه ای نان برای ماهی های قرمز توی حوض خانه شان می انداخت ...
و من هزار بار آرزو می کردم یکی از ماهی های قرمز توی حوض باشم
می رفتم نانوایی شاطر عباس تا مهتاب را که آمده بود نان بخرد، ببینم
وقتی شاطر عباس نان های داغ را توی دست های مهتاب می گذاشت ،دلم می خواست جای شاطر عباس بودم
وقتی مهتاب نان های داغ را لای چادر گل دارش می پیچاند، دلم می خواست من، آن نان های داغ باشم
وقتی مهتاب به خانه می رسید و کوبه ی در را می کوبید، هوس می کردم کوبه ی در باشم
وقتی مادرش نان ها را از مهتاب می گرفت، دوست داشتم مادر مهتاب باشم
بعد مهتاب تکه ای نان برای ماهی های قرمز توی حوض خانه شان می انداخت ...
و من هزار بار آرزو می کردم یکی از ماهی های قرمز توی حوض باشم
از داستان
کوتاه "مهتاب" نوشته ی
مصطفی مستور

No comments:
Post a Comment