Thursday, November 22, 2012

اگر ِ سبز شده




اگر پروفسور کارو لوکس به تو بگه "تو هوشت عالیه برای یه مهندس برق" چه حسی بهت دست میده؟
اگر اسلش موهای روی صورتش رو عقب بزنه و بگه "مریض گیتار میزنی شِت هد!" چی میگی؟
اگر محمود دولت آبادی در جواب نامه هات بنویسه "نوشته هات من رو تکون داد"
اگر تارانتینو به کلیپی که براش فرستادی بگه "خشونتی که تابحال ندیده بودم"
اگر مصطفی مستور با خوندن شعری که براش فرستادی فقط گریه کنه
اگر رضا ثروتی بهت بگه "تو در آینده یه چیزی میشی"
به من بگو ... واقعا یه لحظه احساس نمیکنی به هر چی که خواستی رسیدی؟

Friday, November 16, 2012

یازده شب




گفت کسی 11 شب سینما نمی رود
راست هم میگفت
مخصوصا این سینمای کوچک گوشه ی این خیابان کوچک تر این شهر بزرگ
مخصوصا فیلم ترسناکی به این مزخرفی

ولی من فقط میخواستم سینما برویم
برای یک بار هم که شده دوتایی برویم
و میخواستم شب باشد که خمیازه بکشم
و بعد از کش و قوس دستم را بندازم دور گردنش
و از ترس خودش را در آغوشم گلوله کند
و من موذیانه لبخند بزنم و دستش را بگیرم
و بعد در تاریکی و خلوتی 1 شب برسانمش به خانه اش
و بعد بگویم "شب خوبی بود ... خیلی خوش گذشت"
و او هم سرخ بشود و سرش را پایین بیاندازد

خلاصه خوب میشد اگر تنها نبودم
تنهایی سینما رفتن ترسناک است
مثل خوابی که وسطش میفهمی کابوس است
مثل صبح شنبه هایی که میفهمی تکلیف داشتی و ننوشتی
مثل هندزفری ای که یک گوشش قطع و وصل میشود
مثل دوست دختری که همش باهات دعوا میکند

Thursday, November 8, 2012

خسته




یک اتاق خالی اجاره میکنی
پنجره داشته باشد و ترجیحا آکوستیک هم باشد
یک اسلج همر میبری میگذاری وسط اتاق
 
صندلی ها و میز و تلویزیون و خرت و پرت هایی که همسایه ها موقع اسباب کشی جا گذاشتند را می آوری
خیلی شیک و زیبا و مجلسی میچینی در جای جای اتاق
انگار صحنه ی تئاتری را طراحی کرده ای  مطمئن میشوی چیزی ماسکه نباشد
 
ضبط صوت را می آوری با بلند گو ها
عکسش را میگذاری جلوی آشغال ها طوری که با آن نگاه و لبخند ثابتش همه چیز را ببیند
سی دی آلبوم Nevermind گروه Nirvana را میگذاری و صدا را تا آخر بلند میکنی
ترک شماره هفت را پلی میکنی ... آهنگ Territorial Pissings 
 
و دمار از روزگار همه چیز در می آوری
میز را به صندلی و صندلی را به چهارپایه و کشو را در هوا و زمین را به زمان و جیغ و داد و فحش و سلج همر
شاید بفهمد که خسته شده ای

Tuesday, November 6, 2012

مهتاب



 
ظهر ها هر روز
می رفتم نانوایی شاطر عباس تا مهتاب را که آمده بود نان بخرد، ببینم
وقتی شاطر عباس نان های داغ را توی دست های مهتاب می گذاشت ،دلم می خواست جای شاطر عباس بودم
وقتی مهتاب نان های داغ را لای چادر گل دارش می پیچاند، دلم می خواست من، آن نان های داغ باشم
وقتی مهتاب به خانه می رسید و کوبه ی در را می کوبید، هوس می کردم کوبه ی در باشم
وقتی مادرش نان ها را از مهتاب می گرفت، دوست داشتم مادر مهتاب باشم
بعد مهتاب تکه ای نان برای ماهی های قرمز توی حوض خانه شان می انداخت ...
و من هزار بار آرزو می کردم یکی از ماهی های قرمز توی حوض باشم

از داستان کوتاه "مهتاب" نوشته ی مصطفی مستور

Saturday, November 3, 2012

جدول




صبح از مدرسه زنگ زدند
گفتند آقا زاده با دوستش درگیر شده
شما در جریان باشید

دیشب خانوم از گرانی حرف زد
غر میزد که مرغ و گوشت که سهل است پنیر و ماست هم نمیشود خرید
پول بیشتر میخواست

خانوم منشی امروز نیامد
همه تلفن ها را خودش جواب میداد
ژیلوفن برای سردردش نداشت

رئیس او را به دفترش خواست
قرار دادهای سه ماه آینده را توی بغلش گذاشت
حرفی از اضافه حقوق نزد

موقع برگشت
روی جدول راه رفت
کل کوچه را تا دم خانه
بدون افتادن از روی جدول
بهترین پایان برای بدترین روز