افقِ مرده ی این رود
به دریاچه ای میرسید
به سکونی که ابدیتِ لحظه است
از حماقت
از شعف و شوق
از شوقِ دستهایش
گم گشتگی در گیسوانش
طعمِ سرخِ لبانش
کام میجویم
که در دروغ نمیرم
طره تاب داد
دام افکند و تار بافت
من لغزیدم
من خروشیدم
تله تنگ شد سفت شد
تله آب شد باد شد
شعله شد آفتاب شد
و خاکِ من
در پیِ حقیقتِ لحظه اش
زرِ ناب شد
نه در بر
نه بر کف
معشوق ندیدم
تا کی بجویم؟
دیده به کجا بدوزم؟
پ.ن.
عکس از Anka Zhuravelva

