Wednesday, July 24, 2013

و گاهی ... خیلی هامان شبیه او میشویم




او آنقدر امیدوار است که کسی آنسویِ شهر منتظرش پشت پنجره نشسته باشد
و آنقدر هر روز خیال بافته، که آنکه بی خبر و آن دور دور ها دوستش دارد چه شکلی است ...
خنده هایش ...
بی حوصلگی هایش ...
غم هایش ...
روز مرگی هایش ...
تنهایی هایش ...
که اگر یک روز به حسب اتفاق ... کسی درست کنارش ... نزدیکِ نزدیکش ... آنقدر که حرارت نفس هایش را حس کند ...
اگر کسی ... بی فاصله ... دوستش داشته باشد ...

باور نخواهد کرد







پ.ن.
من این عکس را دیشب انتخاب کردم و قصد داشتم امشب در موردش بنویسم
ولی هیچ متنی برازنده تر از این نوشته ی مریم پندی برای این عکس نمیتوان نوشت
اگر کسی از من خواست داستان یکی از دزدی هایم را تعریف کنم قطعا لینک این پست را برایش میفرستم

2 comments:

  1. 1. چه تصادفی :O
    2. یکی از یکی کارتون قشنگ تره؛ نوشتۀ مریم و انتخاب عکس تو.
    3. این خانومه توی عکس هم همچی بی شباهت به خود مریم ـپ نیستا :D

    ReplyDelete
  2. این از اون لحظه هایی از زندگیه که
    تو تو زمینه ای بعد یه پیرمرد از پسزمینه میاد تو پیش زمینه و وقتی که 3/4 صحنه رو گرفته و تو تو پسزمینه تار شدی میگه:
    there are no coincidences ...

    راست میگی خیلی شبیهشه! این درشتی چشماش و این چونه اش که یهو جنوک تیز میشه!

    ReplyDelete